. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

این بار برای دلداده ی او . . .

به نام حق

سلام !

تو که از کودکی من سخن می گویی ! از زلالی هر چه کوچه و پس کوچه های مانده بر شب . . .

نترس رفیق ! بیراهه نمی روم . . . در دستها و قلمت دنبال خودم می گردم ! این تمام من نیست که می نویسد شب . . . سجاده . . . خدا . . . خدا . . . ! حالا اگر هم بین من و تو دو باران فاصله است ، مهم نیست . . .

تو که از صمیمیت اقاقی می آیی ! از شرم بی گناه گذشته . . . تو که یاخته هایت شاعرند و بر معصومیت غمهایت حاکمی ! گاه که تنهایم ، برای یک لحظه عبور از مرز پنجره و ماه دلم بال بال  می زند و غمی بی دریغ بر تبرک وجودم ریشه می کند . . .

رفیق ! دیر زمانیست که اشک نریخته ام و پنجره شبم را در کابوس بی انتهای روزمرِّگی گم کردم و آنقدر رسوب کرده ام که حتی خاکسترم هم به درد خاک نمی خورد . . . اگر گاهی هم از فانوس حرف می زنم و باران ، دست خودم نیست دیوار باورم بلند است و امیدوار ! دستانم هم نیازشان را اوج         می دهند . اما این دستها لجوج تر از آنند که بی چشمداشت برگردند . . . اگر دستی بر دستانم بود ،  در ازدحام برفابهای زمینی گیج بودم و باید اعتراف کنم نمناکی این حس زمینی ، زمین گیرم کرده است .

رفیق ! بیا از من و تو حرف بزنیم . . . از دو عابر خیس باران ! تو که با الفبای درد آشنایی و به زبان صریح چلچله ها ! تو که با زبان بی زبانی در هراس کوچه پس کوچه های شعرت کنجی می گیری و دستانت را بی ادعا در هوا می چرخانی ! تو که تا پیراهنت عاشق است ! برادر ! عاشقی ات قبول درگاه او ! اگر خدا قبول کند دو قدم راه با هم باشیم ! یا علی !

بر فراز اشتیاقی وحشی می ایستی و لبخند می زنی . . . این همان آنسویی است که تو را می بینم !

حس نکنی رفیق اگر کسی پشت سرت صدایت می کند ! مبادا به غیر از اشتیاق من بر راهپاره های عبورت چشم بدوزی ! آه که حتی تصورش هزار با می کـُشد و زنده ام می کند ! اگر حتی برای تو علامت سوالی باقی مانده باشد دیگر حرفی باقی نمی ماند !!!

کار ما مطلق ستودن است در بی کران همین اشتیاقی که حرفش را می زنم ! بیا و اشکهایت را با من قسمت کن . به خدا باور یک پذیرش در من نشسته است ، نامردم اگر به دوش نکشم بی قراریت را !

رفیق ! قبول کن هر دو از یک دلتنگی داغ برده ایم . ما هر دو بی چراغیم ! بی وزن ! بی ریا بر سایه های لرزانمان اشاره می کنیم !

چه فرقی می کند رفیق باران ببارد یا نبارد ! تو هم خوب می دانی که گونه های خیسم جسارت اقرار ندارند هم من می دانم که چشمان اشک بار تو عذر باران خورده اند ، و سیب سرخ ما پایان ندارد !

اما چه کنم رفیق که مسافرم ، با چمدانی از روزهای خط خورده چشمم به آینده است . به رسم خنده ، رسم چشمان شاد تو که مشتهایش پیش نگاه برتر همان ناکجا آباد همیشه باز است . رفیق ! برایم نماز بخوان  ! دعا دیوانه ام می کند .  برای آغوش کشیدن بسیار گناهکارم  ! تو که عاشقی برایم یک رکعت هم شده نماز بگذار .

 دیگر در قید کلمات نیستم ! مدتی است . . . طولانی . . . بغضی برهنه در جانم بال بال می زند .

رفیق ! زمان سوگواری نیست ! ترانه بخوان در تغزل و ترانه هم هر لحظه می توان حجم یافت . . .

اگر حسی معطر داشتی ایمان بیاور . . . به همان اشتیاق سرکش که حسرت تو را آه می کشد .

 دلم تنگ است . . . تنگ مثل نگاه دخترکان ترکمن !

اگر خدا قبول کند دلتنگی ام را . . .

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ساحل افتاده جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:11 ق.ظ http://sahel-oftadeh.blogsky.com

سلام
به امید آدینه سبز ظهور.....

صبــــــا چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:01 ق.ظ http://adineha.blogsky.com

سلام .

ممنون از نوشته تون .

خدا قبول کند دلتنگی تان را ...!

تشکر .

یا حق .

ساروخانی چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:55 ب.ظ


ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

سلام ... ممنون ... موفق باشید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد