. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

...

هیچ وقت این حرفها رو قبول نداشت.فکر می کرد که اعتقاد داشتن به یک منجی که که هزار سال است در غیبت به سر می برد یک فکر متحجرانه است که فقط قرار است ازنظر روانی ادمهای ساده رو تسکین بده.همیشه به پسرکش می گفت زیر این گنبد کبود فقط خدای هست که این جهان رو افریده اما اداره و اتفاقات و سرنوشت انرا به دست ادمها سپرده.انسانها خودشون دنیا رو می چرخونن و احتیاجی به افسانه دینی نیست.

روی صندلی نشسته بود و خیره به کف سالن شده بود.رفت و امد ادمها و صداهای انجا اصلا نگاه و حواسش را منحرف نمی کردن.فکرمی کرد اگر انروز مثل همیشه خودش می رفت مدرسه دنبال پسرش....

صبح شنبه مثل همیشه پسرک رو برد به مدرسه.موقع خداحافظی بوسیدش و گفت که امروز ظهر کاری داره که نمی تونه بیاد دنبالش.کلی سفارش کرد که حتما از تو پیاده رو بره و از پل عابر هم بره اونور خیابان.از وقتی که پدر ومادر پسرک از هم جدا شده بودن،پسرک خیلی تو خودش بود.زیاد با بچه های مدرسه حرف نمی زد و بیشتر تنها بود.همیشه از خودش می پرسید اگر سرنوشت ادمها دست خودشونه پس چرا پدرم و مادرم سرنوشت خوب رو انتخاب نکردن.

اونروز زنگ اخر دینی داشتند.معلم داشت داستان غیبت رفتن امام زمان را تعریف می کرد.کلی سوال برای پسرک وجود داشت اما خجالت می کشید که بپرسه.نزدیک های زنگ بود که معلم گفت:بچه ها ما باید خواسته هامون رو فقط از حضرت بخواهیم.چون حضرت اونقدر مهربونه که هرچی ازش بخوایم رو اگر چیز خوبی باشه بهمون میده.هر وقت که ارزوی دارید فقط وفقط به ایشون بگید.

پسرک با ترس دستش رو برد بالا و پرسید:ببخشید اجازه؟هرچی که باشه اگر به امام بگیم اونوقت براورده میشه؟معلم جواب داد:اره پسر گلم.هر چیز خوبی که باشه.

مدرسه تمام شد و پسرک داشت به خونه بر می گشت.از توی پیاده رو می رفت توی دلش از امام زمان می خواست که مادرش و پدرش با هم اشتی کنن.می گفت من هیچی نمی خوام جز اینکه مادرم برگرد پیشم.یاد پدرش افتاد که هیچ اعتقادی نداشت.نمی دونست که حق با پدرش یا معلمش اما اون دوست داشت که مادرش برگرده پس دعا می کرد.پیاده رو خلوت بود و اون در خودش غرق شده بود.به سر کوچه ای رسید که پیاده رو ،را قطع می کرد.هنوز غرق افکارش بود.بدون توجه به کوچه داشت رد می شد.که ناگهان صدای یک ترمز شدید همه افکارش رو در انی پاره کرد.

پدر همچنان مبهوت به کف سالن انتظار اورژانس بود.نمی دونست چی کار باید بکنه.وضعیت پسرک وخیم بود و باید سریعا تحت عمل قرارمی گرفت.هیچ کاری از دست پدر بر نمی اومد.وقتی که پرستار بهش گفت پسرتون باید همین الان عمل بشه و احتیاج به اینه که شما فرم رضایت رو پر کنید از پرستار پرسید که زنده می مونه؟و پرستار جواب داد همه چیز دست خداست.فقط از خدا بخواید.

همچنان مبهوت به کف سالن بود.نه قدرت گریه کردن داشت و نه توان صبر کردن.مثل یک کلاف سر درگم بود.از درون مثل یک مار زخمی به خودش می پیچید.خیلی وقت بود که سروقت خدا نرفته بود.یک جورایی دعا کردن یادش رفته بود.با خودش کلنجار می رفت اما هنوز ساکت نشسته بود و منتظر تا خبری بهش بدن.

بهش گفت که برو وضو بگیر و چند رکعت نماز توسل به امام زمان بخون.نظافت چی که داشت کف سالن رو تمیز می کرد همه افکارش رو بر هم زد.سرش رو بالا اورد.نگاهی به نظافت چی انداخت.انگار تازه متوجه شده که کجاست.اشک توی چشماش جمع شد.دست نظافت چی رو گرفت و گفت یک دقیقه پیشم بشین.نظافت چی نشست.بهش گفت که من سالهاست که خدا رو از یاد بردم.من اصلا امام زمان رو نمی شناسم. اگر بخوام دست به دامان امامی که تو می گی بشم مطمئنا او هیچ توجه ای به من نمی کنه چون تا به حال من بهش توجه ای نکردم.نظافت چی دستش رو محکم گرفت و گفت:امام صادق به یکی از پیروانش که خطای رو انجام داده بود فرمود که هیچ وقت و در هر حالتی که هستید از ما اهل بیت رسول خدا روی برنگردانید.میدونی چرا؟چون انها تنها طبیب نفوس و جسم هستند.الان وقت این نیست که بخوای خجالت بکشی و فکر کنی که خدا منتظر از تو انتقام بگیره.همینکه بری دست به دعا دردرگاه خدا برداری،خدا اصلا یادش میره که تو قبلا چی بودی.بلند شو،بلند شو برو وضو بگیر.نماز خومه هم انتهای راهرو سمت راست.برو دست دعا به سوی خدا بردار رو به ابروی امام زمان قسمش بده.انگار یک بغض چندساله اش ترکیده بود.گریه می کرد و التماس.

چند سالی است که از نذر پدر در نیمه شعبان می گذرد.پسرک بزرگ شده و با مادر و پدرش هر سال نیمه شعبان نذر پدر رو توی یک اسایشگاه سالمندان ادا می کنن.پسر همیشه به یاد معلم دینی است که به او یاد داد چگونه دعا بکند و پدر به یاد کسی است که به او راه درست زنده بودن رو نشان داد   

 

نویسنده : احمد مختاری

نظرات 3 + ارسال نظر
منتظر شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ http://safireadl.blogsky.com

سلام
ممنون، مطلب خوبی بود و تذکری به جا.
یا حق

سلام...

خواهش میکنم... امیدوارم آدما یه روزی هیچ چیز ازذهنشون پاک نشه تا هیچ وقت به تذکر احتیاج نباشه :)

حق نگهدارتون.

بهانه شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:02 ق.ظ

سلام
خیلی داستان قشنگی بود،من که لذت بردم از خوندش
شاد باشید

سلام...

خدا رو شکر که خوشتون اومد...

در پناه حق.

صبــــــا جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:04 ق.ظ

سلام.

خیلی قشنگ و روان بود. نزدیک همه‌مون... سپاس فراوان.

در پناه خدا.

سلام...

دعا کنید نویسنده خوبش رو :)

یا حق.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد