بار دیگر جمعه ای بود و دلی بود و امید و تمام چشم ها رو به افق دوخته بود، آسمان هم مکث کرد لحظه ای تا بیایی از سفر.
ای مسافر تمام قلب ها ، لحظه لحظه سرخی غروب بر قلب های بی قرار شرر می ریخت و با عبور لحظه ها، دل میان صحن سینه بی تاب پر می زد و چشم های انتظار خیره تر می شد، ولی انگار قرار نبود به چشم تر عاشقان قدم بگذاری؛
آری باز جمعه ای دیگر از جنس تمام جمعه های انتظار غروب کرد، اما در آیینه اشکی چشمان کبوتران غریب، تک سوار آرزوهای سپید، جولان نداد.
عاشف جولانتم در دشت عشق
مانده ام در حسرت برگشت عشق