بی تو پرواز را از یاد برده ام و می ترسم از این که
آسمان بر سرم آوار شود .
اگر بر سایه تردیدم ، آفتاب یقین بتابانی ، می دانم که طوفان بلا هم نمی تواند مرا به هراس بیندازد .
گر چه بی توقع تر از کویرم ، اما دستان خیس تو ، باران را به خاطرم خواهد آورد .
وقتی که بیایی ، پیراهن پاییزی ام را به دست باد می سپارم و به استقبال
حضور سبزت می آیم ، با اینکه جز گوهر اشک هایم که در انتظار تو بر گونه هایم می غلتند ، هدیه ای برای آمدنت ندارم ...
« درویشی »