در بیابان بی کسی چشم هایمان را به تموج انتظار سپرده ایم و آمدنت را به دردمندی دل هامان مژدگانی می دهیم تا پژمردگی برگ ها را نبینیم،
و در گریه می خندیم تا باغ و بهار، هم آغوش هم باشند...
ماییم و تهی دستی و تشنگی،
ماییم و این صحیفه ناتمام و چشم هایی که در انتظار فصل توست.
ماییم و شب های شوق که به واژه های ندبه صبح می شود.
ماییم و تن تب کرده ی کوچه هایی که به فراخ ترین باغ ها می رسند، ماییم و آفتاب که در برابر چشمان تو حقیر است.
نامه های جوانان به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
آنقدر نیامدی که من پیر شدم
مانند غروب جمعه دلگیر شدم
مانند تمام شرقیان عالم
در خواب نرفته ام به زنجیر شدم
سلام به همگی خوبین؟
مسیح منو معرفی کرده....
منم میخوام اینجا چیز بنویسم.....