آقای من سلام؛
آقا جون سال نوتون مبارک باشه. تو رو به خدا ما جوونای ایرونی رو توی لحظهی سال تحویل فراموش نکنید ها.
یه ساله که منتظریم این روز بیاد، دوباره دعای شما شامل حال ما بشه و به خاطر اجابت دعای شما، برکت از زمین و آسمون بریزه تو زندگیمون.
خسته شدیم از به دوش کشیدن این کوله بار گناه یکساله، شما رو به غربت خاک مادرتون، خانم فاطمهی مطهره قسم میدم، شفاعت ما رو بکنید تا اگه عمرمون به دنیا باقی نبود، این توشهی پوسیده و به درد نخور رو با خودمون نبریم اونور.
اینجور موقعها آدم اگه دست خالی بره بهتر از اینه که با خودش کارنامهی پر از گناه ببره.
اگرم که قراره تا سال بعد و دیدن لحظهی سال تحویل 1389 اجازهی قدم زدن تو دنیا رو داشته باشیم، لااقل با دعای شما، خوب و سالم و پاک زندگی میکنیم.
این روزا بعضیها پول میخوان، بعضیها دنبال شریک زندگیشون هستن، بعضیها دنبال نمره و بعضیهای دیگه دنبال مقام، بعضیها در پی سلامتی و بعضیها دنبال کار هستن. اما لطفاً شما به حرفشون گوش نکنید، از خدا براشون مصلحتشون رو بخواید و آرزو کنید که خدا مصلحت اون افراد رو توی منفعتشون ببینه و اون چیزی رو که خودشون آرزو دارن به مصلحتشون مبدل کنه ... این بهترین دعاییه که شما ممکنه در حق یه نفر داشته باشید.
خب، دیگه زیاد پرچونگی نکنم، میدونم این روزا سرتون شلوغه و باید پای حرفای میلیونها ایرونی بشینید. خدا قوّت !
منم از خدا برای شما سلامتی و برای امّت شما سربلندی میخوام.
امیدوارم اونقدری زود ظهور بکنید که بتونم توی خونهی خودم از شما پذیرایی کنم ...
خدا حافظ و نگهدار شما باشه آقا جون.
سلام ؛
* مولایم سلام .
غرق در هوی و هوس دنیا شدم ، شما را یادم رفت .
اکنون که گرفتار شده ام ، به یادتان افتاده ام . آمده ام کمکم کنید ...
اصلاً اجازه بدهید برایتان بگویم چه به روزم آمده ، شاید بهتر بتوانید به یاری ام بشتابید .
آنقدر کار کردم تا ذهنم خسته شد . آنقدر به دست آوردم که حساب کردنش برایم سخت شد . اما هنوز خالی بودم از یک چیز . نمی دانستم چیست . با خود گفتم بایستی امتحان کنم ...
به دنبال علم رفتم ، در نهایت فهمیدم که تعریفی از بی نهایت برایم قابل توصیف نیست .
به دنبال مقام رفتم ، هر روز ترس داشتم از اینکه صندلی ام را کس دیگری اشغال نکرده باشد .
به دنبال شهرت رفتم ، تنهایی هایم را از دست دادم . دیگر لحظه ای برای خودم نبودم .
به دنبال عشق رفتم ، هرگاه که همسرم تب می کرد در آتش تب او می سوختم و تب می کردم .
به سوی غذاهای خوش رنگ وطعم شتافتم ، اما مزه ها برایم تکراری شد .
به سوی موسیقی رفتم ، گوشهایم نیاز به سمعک پیدا کردند .
برای سرگرمی ، لب به اعتیاد باز کردم ، احترام و عزتم از دست رفت .
در شهوت غرق شدم ، هیچ گاه سیری نیافتم .
تنوع طلبی کردم ، مال و اموالم از دست رفت .
هر چیزی در این جهان را امتحان کردم اما هنوز خلأ بزرگی را در وجودم حس می کردم . ندانستم چیست . دیگر مستأصل و درمانده شدم . آمدم تا از شما راهنمایی بخواهم . چرا در دنیا هیچ گاه آرامش نداشتم ؟ من که همه چیز داشتم ... سلامتی جسم ، پول ، جاه و مقام ، شهرت ، همسر خوب ، فرزند ، شغل عالی ، علم ، خدمتکار ، همه چیز ... چرا آرام نبودم ؟
# آرامش را تجربه نکردی چون خدا را در این دارایی های دنیوی حل نکرده بودی . چون خدا در تار و پود اسکناس ها و نام ها و همسر و کار و علمت رخنه نکرده بود . چون فراموش کردی که : " ألا بذکر الله تطمین القلوب "
چون یادت نبود که اینها همه امانتند نزد تو . روزی باید آنها را بازپس دهی و تنها به سوی پروردگارت بازگردی . چون در اینها غرق شدی و چشمانت بسته شد بر نور خدا . گوشهایت کر شدند برای شنیدن صوت خدایی و لحن مهدوی ...
* حال باید چه کنم ؟
# فکر کن به خدا ... به اینکه روزی باید امانتهایی را که نزد توست پس دهی . به آرامش ... به این فکر کن که آرامش در دنیای مادی و پست هرگز آرامش واقعی نیست . تنها توهمی است که تو را در خود غرق می کند ... و آگاه باش به آرامشی که در آغوش خدایت به دست خواهی آورد ...
آنجا که غذاها برایت تکراری نیستند . آنجا که به پول و مقام و شهرت نیازی نداری تا با آن احترام بخری . آنجا که کام گرفتن از همسر و فرزند و خانواده ات ، تو را راضی می کند . آنجا که علمت بی حد و حصر است و نیازی به یادگرفتن نداری ... و آن هنگام که معشوق واقعی آنجاست ... چه لذتی خواهد داشت عشق بازی ...
* چه شیرین سخن می گویید آقایم ... ای کاش بتوانم که بفهمم ...
سلام ؛
در سایتی مربوط به امام زمان (ع) گشت و گذار می کردم که متن زیر به چشمم خورد و چون محتوای متن زیبا و دل نشین بود و از آن مهمتر ، تاریخ نوشته شدن متن ، درست به سال گذشته و چنین روزی باز می گشت ، تصمیم گرفتم آن را برای شما عزیزان نیز به نمایش بگذارم .
تنها کافیست برای سعادتمندی نویسنده ی این متن ، صلواتی ختم کنید و از خواندن دل نوشته ی ایشان لذت ببرید .
نوشته شده در ۳۰ فروردین ۱۳۸۶ ساعت ۱۷:۳۳ توسط : ف. حجتى
در سایت : مؤسسه تبلیغ و انفاق امام زمان( عج )
اگر آقا بیاید ...
آدم اگر در صحن مطهر کریمه اهلبیت، فاطمه معصومه علیها السلام باشد و نسیم دلنواز بارگاه ملکوتى بانو را احساس نکند، هم به خودش جفا کرده و هم به آنهایى که مىآیند و دلشان مىخواهد در آن حوالى پر و بالى بزنند.
آنچه آب و هواى ملکوتى و بارانى حرم مىطلبد «ذکر» است، ذکرى که با رشته نخ تسبیح به هم متصل مىشود و انسان را به نقطه نورانى عالم متصل مىکند. اگر در این حال و هوا، چشمهایت را ببندى و تنها به صداهاى اطراف گوش کنى آنچه مىشنوى متفاوت استبا آنچه در مکانهاى دیگر شنیده مىشود.
صداى زائران، صداى صلوات، صداى نوحهسرایى، صداى بال زدن کبوتر، صداى استغاثه و خلاصه صداى نالههایى سوزان که قلبهاى یخ بسته را آتش مىزند و گاهى این نالهها آنچنان تاثیرگذار و بر افروخته است که آدمى را وادار مىکند که براى همیشه آن را در ذهن خود ماندگار کند.
درست مثل آنچه این بار من مىشنیدم، صدایى خسته و انتظار کشیده، نالهاى ملایم و آرام از دهلیزهاى قلب مادرى بلند بود، گریه مىکرد و حرف مىزد و آتش به جانها مىریخت، گاهى حسین حسین مىگفت، گاهى از «بانوى کرامت» کمک مىخواست و گاهى گویا با کسى صحبت مىکرد که سالها انتظارش را مىکشید. پسرم، عزیزم، بچهها اومدن. دوستات آمدن.
اما خبرى از تو نبود هر چى تابوتارو گشتم پیدات نکردم. هر چى به اسم شهدا چشم دوختم اسم قشنگ تو رو ندیدم. آخه تا کى مىخواى توى اون بىکسى بمونى. به خدا چشمام سفید شده، اونقدر چشمهایم را به در دوختم و انتظار اومدن تو رو کشیدم که دیگر سو ندارد.
آتش از واژههاى سوزان این مادر زبانه مىکشید و هرم آن هر آنچه در شعاع این لحظات بود، مىسوزاند. بعضىها توان سوختن نداشتند شاید هم سعادت آتش گرفتن در وجودشان نبود. به هر صورت، تنها آنهایى در این شعاع آتشین مىماندند که دلى براى سوختن داشتند و آنها که با روزمرهگى و روزمرگى مانوس بودند از دایره عشق محو مىشدند.
باورتان نمىشود. اما حرفهاى این مادر پیر هر لیلىاى را مجنون مىکرد. آنقدر زیبا واژه واژه دردهایش را به ترسیم مىکشید که گویى هنرمندى چیرهدست، واژههایش را با رنگ و لعاب عشق به مردم هدیه مىدهد. او مىگفت: از صداى دردآلود یک مادر تنها و غریب باید سرهاى بىخیالیتان درد بگیرد و آرامشهاى دروغینتان به هم بخورد.
شمایى که حتى تحمل صداى مادر یک شهید را ندارید باید عنوان زنده بودن را از خود بردارید و حتى مردهاى در جمع زندگان هم نباشید. صبورى مادر شهید در مواجهه با این بىمهرى آشکار، مرا به فکر وامىداشت که گلدستهها، سرود نماز را فریاد کردند. مادر شهید کمکم آرام شد به صف جلو رفت چادر رنگىاش را روى سرش گذاشت و آماده نماز شد. دیگر بلند گریه نمىکرد، فریاد نمىزد، حتى حرف هم نمىزد فقط گاهگاهى آرام اشکى از گوشه چشمش سرازیر مىشد.
حالا به این فکر مىکنم که چرا ما اسیر لحظات دردناک دنیا شدهایم؟ چرا دیگر به گل سرخ عشق نمىورزیم؟ چرا مثل آن روزها آسمان و زمین و گل و شهید برایمان زیبا نیست؟ چرا بعضىها از صداى آهنگهاى وحشتناک بیگانه آرامش کاذب مىیابند. اما این صداى آرام و دردناک دلشان را نمىسوزاند؟ چرا اینقدر غافلیم؟ و چرا اینقدر از شهدا دور شدهایم؟ کاش این سؤال لابهلاى ذهنمان کمى بیشتر خودنمایى مىکرد که هر کدام از ما هر روز چقدر از وقتمان را به شهدا اختصاص دادهایم؟ چقدر به آنها فکر مىکنیم؟ چقدر وصیتنامههایشان را خواندهایم؟ و چقدر با آنها بودهایم؟ آیا اصلا لذت با شهدابودن تا به حال در ما وجود داشته؟ چقدر نسبتبه آنها احساس مسؤولیت مىکنیم؟ و چه مقدار خود را مدیون خون پاکشان مىدانیم؟ تا به حال چندبار شانههاى صبورى یک مادر یا پدر شهید را زیر دستهایمان فشردهایم تا به آنان آرامش بدهیم؟ در حالى که آنها آرامترین زنان و مردان این سرزمیناند و نیازى به آرامش ما ندارد. آنهایى که هر روز همراه و همدم و همزبان شهدایشان هستند به بیچارگانى چون ما نیاز ندارند این ماییم که محتاج آنانیم و البته در این روزگار نگاههاى پر محبت و دستان گرمشان از جمله منابع پرانرژى معنوى محسوب مىشوند.
باید به درد دلهایشان وجودمان را آرامش بخشیم و از نگاههایشان نیرو بگیریم. باید همراه با آنها انتظار بکشیم. باید منتظر باشیم تا فرزندانشان بیایند، فرزندان شهیدى که سالهاست همه ما را در انتظار گذاشتهاند نه خبرى و نه اثرى. نمىدانم تا به حال دلتبراى شهدا تنگ شده؟ نمىدانم تا به حال منتظر بودهاى؟ اصلا تا به حال چقدر انتظار کشیدهاى؟ انتظار، چه مىگویم؟ بهترین واژه این روزها. راستى مىدانى اگر آقا بیاید همه مادران چشم انتظار دیگر انتظارشان به سر خواهد آمد. اگر آقا بیاید عطر شهید فضاى دلهایمان را سرشار مىکند. اگر آقا بیاید شهیدان زندگى دوباره را در قدم بهارى او آغاز مىکنند و در یک کلام، اگر آقا بیاید آن مادر صبور درد دلهاى خودش را براى آقا بازگو مىکند و شاید هم شکایتها و شکوههایش را از ما، از من و تو، از ما که درک نمىکنیم مادر سه شهید بودن یعنى چه؟...
هنوز در حرم بودم. جاى شما خالى. بسیار باصفاست صبحهاى حرم، به خصوص که با کبوتران در حوالى گنبد چرخ بزنى، با نالههاى یک مادر شهید عشق کنى و با حنجرههاى منتظر دعاى ندبه را فریاد کنى، آنهم در باران و خیس شدن در صحن، نظاره گر چشمهاى بارانى که مىسرایند : اگر آقا بیاید ...
" متى ترانا و نراک "
سلام عزیز دلم ؛ مهدی من ؛
هرچقدر با انگشت سبابهام ، لگد به کمر این قلم بینوا زدم ، حرکتی نکرد . چیزی ننوشت .
هرچقدر با زبان کنایه ، تازیانه بر وجدان خفته ام زدم ، بیدار نشد که نشد . نتوانستم درون خود را کنکاش کنم .
هرچقدر با مشت گره کرده بر پیشانیام کوفتم ، چیزی از این جام استخوانی بیرون نریخت . تراوشی ندیدم از ذهن تاریکم .
قلمم ننوشت " مولایم ، جانم به فدایت . "
وجدانم نگفت " آقا جان ، هستی ام به قربانت . "
ذهنم نیندیشید " مهدی نازنینم ، زندگی ام وقف تو باشد . "
گویی ، این همه گناه که سالهاست همسفر من در جاده ی عمر شده ، کمر قلم سیاهم را شکسته و دیگر ، هیچ چیز نمی تواند وجود او را صیقل دهد .
مثل اینکه ، تمام خبط و خطاهایم ، همانند بختکی ، بر روی سینه ی وجدانم نشسته و نمی گذارد از خواب غفلت بیدار شود .
انگار ، حجم تو خالی افکار نادرست ، تمام اندیشه ام را بلعیده است و دیگر توان فکر کردن به خوبی ها را ندارم .
می ترسم از اینکه به دروغ ، اظهار دوستی کنم با فرزند رسول خدا . می ترسم روزی ادعای سربازی صاحب زمان ، یقه ام را بگیرد که چرا برای رهبرت نمی جنگی ؟
هراس دارم از لحظه ای که بدنم را سپر وجود نازنین حجت خدا کنم در برابر تیرهای شیطان .
چون هنوز یقین ندارم . چون هنوز باور ندارم . چون هنوز اعتماد ندارم . مطمین نیستم به آنچه که هستم . هنوز نمی دانم مسلمانی یعنی چه ...
امام زیبای من ، تکیه گاه معنویت انسانهای این دوران ، سرور مسلمین جهان ، نور خدا بر زمین ، تو را به گوشه ی چارقد مادرت زهرا قسم می دهم ، هوای ما جوانان ایرانی را داشته باش . در سالی که مقارن گشته با میلاد مسعود پیامبر عظیم الشأن مسلمین ، در سالی که از سوی رهبر عزیز انقلاب عزیزمان ، سال نو آوری و شکوفایی ملت ایران لقب گرفته ، شفاعتمان کن نزد خالق متعال . با نام مبارکت بیمهمان کن در مقابل خصم شیطان . تن و روحمان را نذر لبخند رضایت تو کرده ایم ، تن و روحی سالم از خدا ، برای نثار جان تو کردن ، برایمان بخواه . یقین عطا فرما به ما که هستی و تنهامان نمی گذاری ... که می آیی و از این رنج رهایی مان می بخشی . که میبینیم روزی ، تو را سوار بر اسب سپیدی که همه مان آرزویش را داریم ...
آقا جان ، ای آنکه ندیده شناخته ایم تو را ، ای تویی که خاطرخواه خاطر آزرده ات هستیم ، نعمت خدا را با ظهورت بر ما تمام کن . مهدی جان ، عزیز من ، جانانه ی من ، گل نرگس ، یوسف زهرا ، ولی مطلق دینداران ، تو را به جان یاران با وفایت ، یک بار دیده مان را به جمالت منور بفرما و دیده هامان را پاک گردان با اشک شوق ...
سرور من ، برادر خوبم ، امام بزرگوارم ، پدر رنج کشیده ام ، ولی عصر من ، عرضی دارم به حضورتان ، خواهشی دارم از محضرتان ، می خواهم امسال از خدا برای تمام ما جوانان ایرانی حجاب بخواهید .
حجاب چشم ، تا دیدگانمان بر بی بند و باریها گشاده نباشند ، حجاب گوش ، تا اصوات ناخوش غیبت و تهمت را نشنویم ، حجاب زبان ، تا چیزی نگوییم که پشیمانی به همراه آورد ، حجاب صورت ، تا با اخم خود ، دل کسی را نشکنیم ، حجاب سیرت ، تا با ریا ، خوبی های درونمان را پامال نکنیم ، حجاب ظاهر ، تا کسی را با زیبایی های جسممان ، به بیراهه نکشانیم و حجاب عقل ، تا افکار پلید را از خود دور کنیم ...
التماس دعا داریم از شما ، آقایمان ، آقای آقایان ، عیدتان مبارک ...
سلام ؛
خط به خط داستان تکراری ات را ، از حفظ می دانم . گوشم پر است از حرفهای بی معنایت . دیگر دوست ندارم بشنوم ات . از صدایت بدم آمده . دیگر زرق و برق نگاهت برایم جذاب نیست . دیگر سرخوشی های لحظات با تو بودن ، ارضایم نمی کند .
هرچه از تو به من رسید ، در ابتدا برایم خنده و شادی به ارمغان می آورد و کمی که می گذشت ، درد و رنجی که در باطنش بود ، به جانم می افتاد .
از پولی که با تو به دست آوردم ، دل خوشی ندارم . از مقام و منزلتی که در هنگام با تو بودن نصیبم می شد گله دارم . نمی دانم چرا در جوار تو ، خاطرات عشق و عاشقی ام را زود از یاد می برم . مزه های شیرینی که تو برایم داشتی بعد از چند ساعت ، باعث دندان درد من می شد . خورد و خوراکم مایه ی دل دردم بود .
نگاه به زیبایی هایت ، چشم هایم را می سوزاند و تنفس هوای تو ، ریه هایم را می آزرد . در مدتی که با تو بودم ، تنها ، کمر درد و پا درد و سرطان و سکته و رنج و رنج و رنج بود که از تو به من می رسید .
اشک بود و تنهایی و دل تنگی و نیاز و احساس کوچکی و حقارت . چرا باید باز هم به تو اعتماد کنم ؟ چرا نباید به دنبال تکیه گاهی محکم تر از تو باشم ؟ دوست دارم حس کنجکاوی ام را دنبال کنم . دوست دارم یکی را پیدا کنم که دست هایش از تو گرم تر باشد . دوست دارم دوستی برای خودم پیدا کنم که مانند تو ، نامرد نباشد . دلم می خواهد اوقاتم را با کسی پر کنم که در کنار او ، حس بزرگ بودن و با ارزش بودن داشته باشم . عاشق این هستم که با کسی معاشرت داشته باشم که بتوانم با او درد دل کنم و او هم ، راه حلی برای آرام کردنم داشته باشد . دوست دارم بوسه بر وجودی بزنم که قلبی گشاده داشته باشد . دوست دارم اشک هایم را بر شانه های کسی بریزم که آغوش گرمش فقط برای من جا داشته باشد . دوست دارم برای کسی بمیرم که حاضر باشد برایم بمیرد .
از خدا خواسته ام که عاشق کسی باشم که عاشقم باشد . مرا همانگونه که هستم بپذیرد و برای موفقیتم از جان مایه بگذارد . دوست دارم یارم زیبا باشد . آنقدر که چشم هایم از دیدن چشم هایش سیر نشوند . آنقدر که مهربانی اش در حق من ، هیچ وقت تمام نشود .
چرا ماتت برده ؟ به یار نازنین من حسودیت شد ؟ دلت خواست که او مال تو باشد ؟
دلم چقدر برایت می سوزد . من می دانم که نمی شود . می دانم که تو نمی توانی با دوست من دوست شوی . آخر وجود تو پست است و وجود دوست من ، والا و این دو با هم سنخیتی ندارند .
تو دنیا هستی . عربی می دانی ؟ دنیا از " دَنـَیَ " می آید . یعنی پست . یعنی کوچک . یعنی ناچیز .
در عوض ، یار من مهدی است . جسمش کوچک و وزنش کم است . اما برعکس تو وجود بزرگی دارد . آنقدر که با تو و امثال تو دوستی نمی کند . آنقدر که به من قول داده کمکم کند تا من هم خوب باشم . آنقدر که در تاریکی و تنهایی به سراغم آمد و دستانم را گرفت تا زمین نخورم . بر خلاف تو که تنها به فکر به بیراهه کشاندن من بودی ...
مهدی قرار است به من یاد بدهد چگونه از تو و دارایی هایت به نفع خودم استفاده کنم . آن هم تنها با پیروی از اعمالش . با دقت در رفتارش .
او انجام می دهد و من تکرار می کنم . او می گوید و من تکرار می کنم . اینگونه است که می شود شبیه او شد . می شود بزرگ شد . آنقدر که تو ، دنیا ، در مقابل جسم خاکی نحیفی ، خوار شوی ...
مهدی جان سلام ...
به نام حضرت عشق
آقا جان سلام ؛
آقا اگه گفتین چی شده ؟
می دونم که می دونین . بهتر از هرکسی هم می دونین . اما بازم می گم براتون . خیلی خوشحالم آقا . به امید خدا این هفته سه شنبه بازم میایم خدمتتون برای دستبوس . اتفاقا ازتون یه چند تا سؤال هم دارم .
دلم برای دیدارتون پرمی کشه آقا . اگه بدونین با چه مکافاتی سفر این هفته به جمکران رو جور کردم . خدا کمکم کرد . شایدم اصلا کمک خودتون بوده به من حقیر . وگرنه با اوضا احوال ما ، باید یه چند هفته ی دیگه هم صبر می کردیم برای اینکه شاید بتونیم زیارتتون کنیم .
ماشینمو که می دونین . هفته ی قبل خراب شد از جمکران که بر می گشتیم . حسن مکانیکی گفت از پلوس چرخ جلوست . گفت نمی شه دیگه باهاش راه رفت مگه تعمیر بشه . خرجشم گفت 40 تا 50 تومن می شه .
اینو که گفت ، دنیا انگاری خراب شد رو سرم . گفتم با خودم ، اگه روزی 20 ساعت هم کار کنم و کفش بدوزم بازم این پول تو یه هفته جور نمی شه . خودمم که دستم خالی بود حسابی .
مطهره چند وقته بهم می گه بابایی من روپوش مدرسه ام کهنه شده . برام روپوش بخر . یه مبلغ کمی براش گذاشته بودم کنار که برم براش خرید و دل بچه رو شاد کنم ، خدا خدا می کردم فعلا بهونه نگیره که با اون پول یه سر و سامونی به ماشین بدم و این هفته با مادرش و خودش بیایم پیشتون .
اما خب ، آقا ما همیشه به لطف شما و کرم و رحمت خدا امید داریم . دیروزی صاحب کارم فرستاد دنبالم . رفتم تو دفترش . دیدم یه بسته 500 تومنی گذاشت جلوم و گفت :" این ماه ، فروش کفشایی که تو دوختی خوب بوده . مردم از کارای تو تعریف کردن . این پول تشویقیه . "
آقا ، به جان عزیزتون ؛ اشک تو چشام جمع شده بود . رفتم صورتشو بوسیدم و خدا رو شکر کردم بابت این همه عظمت و مهربونیش .
خلاصه سرتونو درد نیارم آقا . این هفته ان شا الله میایم پیشتون .
آهان . گفتم که یه چند تا سؤال دارم ...
هرچی خواستم ، نشد تو دلم نگه دارم که همون سه شنبه ازتون بپرسم ...
آقا ؛ چرا بعضی مردم ، بیشتر از اینی که به شما دل ببندن ، به مسجد جمکران و چاه عریضه اعتقاد و دلبستگی دارن ؟
...
سلام مولا ؛
دیروز آمده بودم سمت محله ی شما . کلی پیاده راه رفتم تا رسیدم سر کوچه ی معصومیت ...
رفتم دم در خانه ای که روی پلاکش حک شده بود : اینجا با وضو وارد شوید ...
در زدم اما کسی در خانه نبود ، بیشتر صبر کردم . بازهم خبری نشد . همسایه ای گفت : ایشان فعلا تشریف ندارند . بعدا دوباره بیایید ، شاید قسمتتان بشود که ملاقاتشان کنید ...
با خودم گفتم حالا که سعادت دیدار امام پاک ، نصیبم نشد ، نامه ای بنویسم و برایتان جابگذارم تا بخوانیدش ...
به نام خدایی که به ما قدرت انتظار موعود را می دهد
مولای نازنین من ، خود بهتر از من می دانید که زمستان زمین نزدیک است ... یعنی راستش را بخواهید ، فکر کنم الآن دیگر شروع شده باشد ، مردم خیلی سردشان شده ، دیگر گرمای محبت بینشان نیست . دیگر کسی صبح زود وضو نمی گیرد . انگار آب یخ بسته باشد ...
دنیا فکر کنم سرما خورده باشد ، آخر صدایش بدجوری گرفته . به جای صدای شیرین قرآن و اذان و دعا ، صدای آواز در کوچه خیابان ها می پیچد .
مردم دیگر شاداب نیستند . همه کرخت و سست شده اند . انگار سرما در وجودشان رخنه کرده است ، همه در خوابند . خواب غفلت ...
آتش عشق بین مسلمانان خاموش شده . دیگر کسی به فکر برادر مسلمانش نیست . همه فقط به این فکر می کنند که تعداد پیراهن هاشان بیشتر شود . که تا شاید سرما نخورند ...
همه انگار قلب هاشان را گذاشته باشی داخل فریزر ، نسبت به حجابشان ، بی احساس شده اند . غیرت درونشان می لرزد از سرما ...
مولا . چرا با نفس گرم و آغوش گرمتان بهار را صدا نمی زنید ؟ اجازه ندهید ما هم سردمان بشود . التماستان می کنم ... سردی برای ما حکم مرگ دارد .
شما را به خدا قسم ، یا قدرت تحمل این سرما را از خدا برایمان بخواهید ، یا این که دم گرمتان را از ما دریغ نکنید ...
منتظریم . با تمام وجود ... امیدمان به شماست .
ما و روزگارمان را از یخبندان نجات بدهید مولا ...
خدانگهدارتان باشد .
از طرف یکی از عهد بسته هاتان