بسم الله...
تا به حال نام «یومالهدم» را شنیدهاید؟ اینجا بخوانیدش...
تسلیت...
بسم الله الرحمن الرحیم
شبهای احیا در فراق تو گذر شد
عمرم تباه است و ز هجر تو سپر شد
ای روضهخوان و یوسف زهرا کجایی؟
آقا بیا روزم شب و شب هم سحر شد
از اول ماه خدا یاد تو هستم
اما چرا این نالههایم بیاثر شد؟
آقا اجازه شب، شب قدر است و روضه
از کوفه تا کرب و بلا خاکم به سر شد
مولای دین رفت و جسارتها شروع شد
در سینههاشان بغض مولا پرثمر شد
اما امان از روضهای که خون تو گریی
آقا اسارت رفت و زینب در خطر شد
بیتو چه سخت است از سر و سرنیزه گفتن
مولا بیا چون یک سهساله در به در شد
طشت طلا و خیزرانها بر حسینت
بزم شراب و دختری غرق نظر شد
وقتی جسارت بر سر ببریده کردند
مویش سپید و زینب تو خونجگر شد
این بار در شام و پلیدیهای بسیار
گوید رقیه ای پدر، وقت سفر شد
مولا حلالم کن ولی ای صاحب من
چشمان زهرا مادرت از گریه تر شد...
(محمدمهدی عبدالهی)
به امید ظهور دولت دوست...
به نام خدا...
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زادراهی بردم از دنیا، نه همراهی
اگر زادِ رهی دارم همین اندوه و فریاد است
"نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی"
غروبی را تداعی میکنم با شوق دیدارش
تماشا میکنم عطر تنش را هر سحرگاهی
دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی
نمیخواهد گدایی را براند از درش شاهی
نمیخواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد
دعای دست میگویی، چرا چیزی نمیخواهی؟
از این سرگشتگی سمت تو پارو میزنم مولا!
از این گمبودگی سوی تو پیدا میکنم راهی
به طبع طوطیان هند عادت کردهام، هندو
همه شب رام رامی گفت و من الله اللهی
هلال نیمهی شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آلیاسین خواندهام با شعر کوتاهی
اگر عصریست یا صبحی، تو آن عصری تو آن صبحی
اگر مهریست یا ماهی، تو آن مهری تو آن ماهی
دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی...
(آقای علیرضا قزوه)
به امید ظهور دولت دوست...
به نام خدا...
وقتی میان نفس و هوس جنگ میشود
شیطان دوباره دست به نیرنگ میشود
نقشه کشیده است، مرا دشمنت کند
با لشگر گناه هماهنگ میشود
دارد حنای توبه و شرمی که داشتم
پیشت عزیز فاطمه بیرنگ میشود
با هر گناه فاصله میگیرم از شما
کمکم وجبوجب، دو سه فرسنگ میشود
اشکم چه شد؟! به جان تو باور نداشتم
روزی دلم ز فرط گناه سنگ میشود
آقا ببخش، بس که سرم گرم زندگیست
کمتر دلم برای شما تنگ میشود...
...
آقا مَهدی... التماس دعا...
میگویند نوشته ها از گفته ها معتبر ترند ...
کاش نامه هایی که تمبر صداقت نداشتند هیچگاه به نشانی نمی رسیدند ...
(نقل از اینجا)
آی مردم!
به گمانم که غلط آمدهایم
راه را برگردیم
جاده از نور خدا، خاموش است
هیچکس حوصلهی عشق ندارد اینجا
به خدا هیچ رسولی به چنین راه، نخواندهست کسی
جاده بیآبادی
و سراسر، همهجا، ویرانیست
تا افق، بذر عداوت کشتهاند
راه پرجذبه، ولی بیمقصد
همهی همسفران، دلگیرند
و کسی را غم این قافله در خاطر نیست
من به چشمان همه همسفران خیره شدم
برق چشمان همه خاموش است
چشم و دستان همه پرخواهش
و لب از گفتن یک خسته نباشی، محروم
و دل از عشق، تهی
و سکوت، حرف لبهای همهست
خنده، این واژهی دیرینه، کهن، منسوخ است
چاهها خشک، پر از یوسف بیپیراهن
همه در جمع، ولی تنهایند
آی مردم، به گمانم که غلط آمدهایم
قطرهای عشق به همراه کسی نیست، در این راه دراز
و سرابی در پیش، که همه قافله را خواهد کشت
جادهای خوانده تو را رو به هبوط
جادهای رو به سقوط
آسمانش دلگیر
ابرها، بیباران
خرمن جهل و عداوت، انبوه
به مزارع، علف نفرت و غم روئیده
اگر این جاده درست است، چرا ناشادیم؟
اگر این راه نجات است، چرا ترسانیم؟
هر چه در راه، جلو رفته، عقبماندهتریم
هر چه در اوج، فروماندهتریم
هر چه نوشیده، عطشناکتریم
هر چه بر توشه شد افزون، که حریصانهتریم
آی مردم، به گمانم که غلط آمدهایم
راه این قافله، بیراههی خودخواهیهاست
نه خدایی، که نمایاند راه
نه رسولی، که بخواند بر عشق
نه امامی، که برد قافله تا منزل نور
و کسی نیست، پیامی ز محبت بدهد
زنگ این قافله، زنگ دل ماست
بار آن، تنهایی
مقصدش، غربت دلهای همه همسفران
هر چه از عمر سفر میگذرد، میبینم،
از خدا دورتریم
ره سپردیم به شب
و همه همسفران، خواب به چشم
دل به لالایی دزدان حقیقت دادیم
همه در قافله؛ غافل ماندیم
این چه راهیست خدایا که در آن
هیچ کسی، شاخه گلی به کسی هدیه نکرد
و سلامی، دل ما شاد نکرد
مرگ همسایه، نیاشفت دگر خواب کسی
گل لبخند، به لبهای کسی باز نشد
مرگ پروانه، دل شمع کسی آب نکرد
دست گرمی، دست همراهی ما را نفشرد
کسی از جنس دعا، حرف نزد
ریهها، پر شده از واژهی مرگ
هیچ چشمی، به سر ختم شرافت، نگریست
هیچکس، مرگ محبت را، جدی نگرفت
کسی از کشتن احساس، خجالت نکشید
سر شب، یک نفر آهسته ز من میپرسید:
جادهی سبز سعادت، ز کجا باید رفت؟
من از او پرسیدم:
از خدا، چند قریه دور شدیم؟
من ندانسته در این راه چه پیدا کردم
ولی فهمیدم، که حقیقت گم شد
و نشانیهایی، که رسولان به بشر میدادند
من در این جاده، نمیبینم هیچ
خانهی پاک خدا، آخر این جاده نباشد هرگز
آخر جاده بدان حتم، که حق، با ما نیست
سر آن پیچ، جدا گشت ز ما
آی مردم! به خدا راه غلط آمدهایم
من دلم میخواهد برگردم
و به راهی بروم، که در آن راه، خدا همسفر من باشد
من دلم میخواهد، به سلامی، گل لبخند نشانم بر لب
سبزه و نور و گل و آینه را دریابم
و همه هستی را
از نگاهی که خدا خالق آن است، تماشا بکنم
از غم و غصه، که رهتوشهی این قافله شد،
من سیرم
من دلم میخواهد، عاشق همسفرانم باشم
عاشق آنانی، که به راهی به جز این راه،
کنون در سفرند
و نخندم به غم همسفر ناشادم
و بدانم که خدا، مال همهست
من دلم، تنگ محبت شده است
کار دل، دادن خون در رگ، نیست
کار دل، عشق به زیباییهاست
راه ما، راه پر از اندوه است
راه را برگردیم
شعلهی عشق در این جاده، دگر خاموش است
جادهای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است
دل من، همره این قافله نیست
من دلم، تنگ خدایم شده است
آی مردم، مردم
کار سختیست، ولی برگردیم
برسیم تا سر آن پیچ زمان
که خدا، از دل ما بیرون رفت
سر آن پیچ که حق
رو به جلو رفت
و ما... پیچیدیم...
(کیوان شاهبداغی)
پینوشت: کاملا بدونشرح. مسئولیت هرگونه برداشت و دریافت از این شعر بر عهدهی مخاطب میباشد.
به امید ظهور دولت دوست...