. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

یلدای غم‌ها...

به نام او...


هنوزم نیزه‌ها میهمان سرهاست

هنوزم چشم‌ها بر دست سقاست

دل مهدی در این اندیشه باشد

که زینب هر شبش یلدای غم‎هاست...


به امید ظهور دولت دوست...

این جمعه هم گذشت...

به نام او...

ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

مانند مرده‌ای متحرک شدم بیا
بی تو تمام زندگی‌ام در عدم گذشت

می‌خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می‌خواستم گذشت

دنیا که هیچ، جرعه‌ی آبی که خورده‌ام
از راه حلق تشنه‌ی من مثل سم گذشت

بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده‌ایم
از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت

تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده، که این جمعه هم گذشت...

مولا شمار درد دلم بی‌نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت

حالا برای لحظه‌ای آرام می‌شوم
ساعات خوب زندگی‌ام در حرم گذشت...

(سید حمیدرضا برقعی)


به امید ظهور دولت دوست...

ناکام

اگر بمیرم و تو را نبینم... اگر بمیرم و نیامده باشی... در هر سن و جایی که باشم، ناکام ام، آقای من!

***

پ.ن. مادربزرگ «صبا» به رحمت ایزدی پیوستند، شادی روحشان فاتحه ای قرائت کنیم.


اباصالح...


آرى، روزى که خداوند دست خلقت در تو برد، از همه ى خوبى ها، لبریزت کرد تا آینه ى همه ى صفات نیکویش باشى، آن گونه که آفرینش، همیشه در حسرت شناختنت بماند. من کجا به مدح تو مى رسم که پیمانه را سنجیدن دریا نشاید و آینه ى دل زنگار زده سزاوار تصویر تو نباشد و من تنها به قدر تشنگى از زلال نامت مى نوشم.

                                                                 "اللهم عجل لولیک الفرج"

یه دنیا حرف

بسم‌الله...


...دلم گرفته... مثل آسمون ابری...



به امید ظهور دولت دوست...

به «آقا مهدی»ِ حاضر نیازمندیم

به نام خدا...

سلام آقا مهدی.

من خودم رأسا و شخصا اول صف بی‌معرفتا وایساده‌م.

اصلا انقدر که من توو روز گناه می‌کنم، هیچ موجودی گناه نمی‌کنه.

انقدر که من توو خودخواهی‌هام غرقم و یادم رفته امام دارم، هیچ‌کس گیج نمی‌زنه.

بعضی وقتا از بس دل شما رو شکسته‌م و بعدش دل خودم شکسته، دیگه نای برگشتن و ادامه ندارم.

اما...

با همه‌ی این بی‌معرفتیا و گناها و روزمرگی ما و غربت شما، دل‌تون برامون نمی‌سوزه؟ برای اینکه ما از نعمت داشتن فیزیکی ولیّ خدا محرومیم. قضیه‌ی خورشید پشت ابر و الطاف شما رو می‌دونم. اما یه وقتا خیلی زیاد احساس نیاز می‌کنم به شما.

به اینکه پاشم لباس بپوشم، کیف پولم رو بردارم، راه بیفتم از خیابونا بگذرم بیام دفتر شما. منتظر بشینم پشت در اتاق‌تون. بعد بهم اجازه بدید که وارد بشم. اجازه بگیرم و بشینم روبروتون. و با اینکه خودتون همه چی رو می‌دونید، من شروع کنم بگم... حرف بزنم... راحت... بدون محافظه‌کاری و ترس و احتیاط... بعد شما بهم بگید چی بهتره، چه جوری بهتره، کِی بهتره...

دل‌تون برامون نمی‌سوزه که هیچ‌کس رو نداریم که تمام ابعاد وجودمون رو بفهمه و از همین پایین هدایت‌مون کنه؟ حسودی‌م میشه به تمام اونایی که وجود فیزیکی یه پیامبر یا امام رو درک کردن.

می‌دونم هستید. می‌دونم می‌بینید. می‌دونم می‌خونید حتی. همین الان که دارم می‌نویسم! ولی کجایید؟ من اینجا می‌خوام‌تون. نه اون دور که هستید.

هرچند... تو با منی اما، من از خودم دورم...

به امید ظهورتون...