هیچ وقت این حرفها رو قبول نداشت.فکر می کرد که اعتقاد داشتن به یک منجی که که هزار سال است در غیبت به سر می برد یک فکر متحجرانه است که فقط قرار است ازنظر روانی ادمهای ساده رو تسکین بده.همیشه به پسرکش می گفت زیر این گنبد کبود فقط خدای هست که این جهان رو افریده اما اداره و اتفاقات و سرنوشت انرا به دست ادمها سپرده.انسانها خودشون دنیا رو می چرخونن و احتیاجی به افسانه دینی نیست.
روی صندلی نشسته بود و خیره به کف سالن شده بود.رفت و امد ادمها و صداهای انجا اصلا نگاه و حواسش را منحرف نمی کردن.فکرمی کرد اگر انروز مثل همیشه خودش می رفت مدرسه دنبال پسرش....
صبح شنبه مثل همیشه پسرک رو برد به مدرسه.موقع خداحافظی بوسیدش و گفت که امروز ظهر کاری داره که نمی تونه بیاد دنبالش.کلی سفارش کرد که حتما از تو پیاده رو بره و از پل عابر هم بره اونور خیابان.از وقتی که پدر ومادر پسرک از هم جدا شده بودن،پسرک خیلی تو خودش بود.زیاد با بچه های مدرسه حرف نمی زد و بیشتر تنها بود.همیشه از خودش می پرسید اگر سرنوشت ادمها دست خودشونه پس چرا پدرم و مادرم سرنوشت خوب رو انتخاب نکردن.
اونروز زنگ اخر دینی داشتند.معلم داشت داستان غیبت رفتن امام زمان را تعریف می کرد.کلی سوال برای پسرک وجود داشت اما خجالت می کشید که بپرسه.نزدیک های زنگ بود که معلم گفت:بچه ها ما باید خواسته هامون رو فقط از حضرت بخواهیم.چون حضرت اونقدر مهربونه که هرچی ازش بخوایم رو اگر چیز خوبی باشه بهمون میده.هر وقت که ارزوی دارید فقط وفقط به ایشون بگید.
پسرک با ترس دستش رو برد بالا و پرسید:ببخشید اجازه؟هرچی که باشه اگر به امام بگیم اونوقت براورده میشه؟معلم جواب داد:اره پسر گلم.هر چیز خوبی که باشه.
مدرسه تمام شد و پسرک داشت به خونه بر می گشت.از توی پیاده رو می رفت توی دلش از امام زمان می خواست که مادرش و پدرش با هم اشتی کنن.می گفت من هیچی نمی خوام جز اینکه مادرم برگرد پیشم.یاد پدرش افتاد که هیچ اعتقادی نداشت.نمی دونست که حق با پدرش یا معلمش اما اون دوست داشت که مادرش برگرده پس دعا می کرد.پیاده رو خلوت بود و اون در خودش غرق شده بود.به سر کوچه ای رسید که پیاده رو ،را قطع می کرد.هنوز غرق افکارش بود.بدون توجه به کوچه داشت رد می شد.که ناگهان صدای یک ترمز شدید همه افکارش رو در انی پاره کرد.
پدر همچنان مبهوت به کف سالن انتظار اورژانس بود.نمی دونست چی کار باید بکنه.وضعیت پسرک وخیم بود و باید سریعا تحت عمل قرارمی گرفت.هیچ کاری از دست پدر بر نمی اومد.وقتی که پرستار بهش گفت پسرتون باید همین الان عمل بشه و احتیاج به اینه که شما فرم رضایت رو پر کنید از پرستار پرسید که زنده می مونه؟و پرستار جواب داد همه چیز دست خداست.فقط از خدا بخواید.
همچنان مبهوت به کف سالن بود.نه قدرت گریه کردن داشت و نه توان صبر کردن.مثل یک کلاف سر درگم بود.از درون مثل یک مار زخمی به خودش می پیچید.خیلی وقت بود که سروقت خدا نرفته بود.یک جورایی دعا کردن یادش رفته بود.با خودش کلنجار می رفت اما هنوز ساکت نشسته بود و منتظر تا خبری بهش بدن.
بهش گفت که برو وضو بگیر و چند رکعت نماز توسل به امام زمان بخون.نظافت چی که داشت کف سالن رو تمیز می کرد همه افکارش رو بر هم زد.سرش رو بالا اورد.نگاهی به نظافت چی انداخت.انگار تازه متوجه شده که کجاست.اشک توی چشماش جمع شد.دست نظافت چی رو گرفت و گفت یک دقیقه پیشم بشین.نظافت چی نشست.بهش گفت که من سالهاست که خدا رو از یاد بردم.من اصلا امام زمان رو نمی شناسم. اگر بخوام دست به دامان امامی که تو می گی بشم مطمئنا او هیچ توجه ای به من نمی کنه چون تا به حال من بهش توجه ای نکردم.نظافت چی دستش رو محکم گرفت و گفت:امام صادق به یکی از پیروانش که خطای رو انجام داده بود فرمود که هیچ وقت و در هر حالتی که هستید از ما اهل بیت رسول خدا روی برنگردانید.میدونی چرا؟چون انها تنها طبیب نفوس و جسم هستند.الان وقت این نیست که بخوای خجالت بکشی و فکر کنی که خدا منتظر از تو انتقام بگیره.همینکه بری دست به دعا دردرگاه خدا برداری،خدا اصلا یادش میره که تو قبلا چی بودی.بلند شو،بلند شو برو وضو بگیر.نماز خومه هم انتهای راهرو سمت راست.برو دست دعا به سوی خدا بردار رو به ابروی امام زمان قسمش بده.انگار یک بغض چندساله اش ترکیده بود.گریه می کرد و التماس.
چند سالی است که از نذر پدر در نیمه شعبان می گذرد.پسرک بزرگ شده و با مادر و پدرش هر سال نیمه شعبان نذر پدر رو توی یک اسایشگاه سالمندان ادا می کنن.پسر همیشه به یاد معلم دینی است که به او یاد داد چگونه دعا بکند و پدر به یاد کسی است که به او راه درست زنده بودن رو نشان داد
نویسنده : احمد مختاری
آقا جان سلام؛
نزدیک به 3 سال و نیم میشه که "آدینهها" هر جمعه به روز میشه و ما آدینهای ها، توفیق حضور در لشگر خدا در جبهه جنگ سایبری رو در کنار هم داشتیم. من از اینکه شما بهم عنایت داشتید و فکر حضور من در آدینهها رو به ذهن دوست خوبم "صبا" انداختید تا منو دعوت کنه و اجازه بده که قدم در این منزل مقدس بذارم خیلی خوشحالم.
توی این سه سال، خیلی روزا توی زندگیم بوده که به خدا کم فکر کردهام. روزای زیادی بوده که یادم رفته که شما، امام زمان نازنینم، توی غربت بین ما آدما، حسابی تنها هستید. خیلی وقتا آشکارا و یا تو خفا گناه کردهام. خیلی نمازهام قضا شده و خیلی عبادتهام از روی ریا بوده. بعضی وقتا چشمام رو نگه نداشتم و نگاه به نامحرم کردم. بعضی وقتا غیبت کردم و شاید یه موقعهایی تهمت زدم...
دیگه بیشتر، این کاسه آبروم رو که توش چیز زیادی نمونده چپه نمیکنم. شاید خلق خدا هنوزم یه ذره برام احترام قائل باشن، پس بهتره دیگه خیلی در صندوق حقیقت وجودمو باز نکنم ... ولی شما خودتون به اینکه من چی هستم و چهکارهام واقفید.
اما با تمام بدیهام، خودتون شاهدید که همیشه دوست داشتهام خوب باشم. همیشه از خدا خواستم تا جایی که صلاح میدونه منو از باتلاق هوی و هوس حفظ کنه و توی گرداب ظلم به انسانهای دیگه نندازه.
توی این مدتی که غلامی شما رو کردم، دوست داشتم آدینهها سربلند باشه و شما از عملکرد ما راضی باشید. دوست داشتم اینجا سنگر خط مقدم جبههی جنگ نرم باشه. میخواستم روز به روز بزرگتر بشه و سربازای جدید به جمع عاشقای ولایت شما اضافه بشن.
خدا رو شکر با لطف مدیر این وبسایت و نویسندههای خوبش، این خواست تا حالا محقق شده و تونستیم در کنار هم قلم بزنیم و درد دلامون با شما رو برای دوستانمون هم بنویسیم.
حالا هم از شما میخوایم تا مثل همیشه دست عنایت به سر ما بکشید و نگاه مهربون و بزرگوارانه تون رو از ما دریغ نکنید. به وجود سایهتون بالای سرمون خیلی نیاز داریم آقا جان. به دعاهاتون برای عاقبت به خیریمون نیاز داریم. به شفاعت شما پیش خدا برای اینکه تو این دنیای پر از گناه، خطا نکنیم و به گناه نیفتیم محتاجیم.
اوضاع جامعهمون اصلا خوب نیست آقا. جوونامون بیحیا شدهان. دخترامون بیحجابی میکنن و پسرامون غیرت رو انداختن دور ... دنیای سیاست، عجیب جوونای حزباللهی و بسیجی رو با غیر مذهبیها به جون هم انداخته.
دیگه سخته تشخیص آدمیزاد از نا آدمیزاد!!! سخته فهمیدن اینکه مرد کیه و نامرد کیه. دیگه امثال این فردی که اسم خودشو گذاشته بسیجی حزب اللهی و ادعای بچه شیعه خانم فاطمه زهرا (س) بودن داره و با بغض و کینه تمام، داره جوون مردم رو با تمام حرصی که در وجودش هست میزنه، اینقدر زیاد شدن که دارن آبروی بچهمذهبی های واقعی رو هم میبرن. آقا جان، بچه مذهبیها و بچه شیعههات رو از دست آفت بیفکری و بیعقلی و تندروی و کوردلی نجات بده ... آدمی که با قساوت تمام، چنین ضربهای رو به سر جوان هموطن حافظ امنیت کشور خودش بزنه، ... هیچی. بگذریم.
این روزا تو جامعهمون بدجوری کفرگویی زیاد شده. دیگه تو ملأ عام به مقدسات دین توهین میشه و مسؤولامون هم تو خواب غفلتن و درگیر پست و مقامشون. برداشتای شخصی از دین گریبانگیرمون شده. هر کسی راحت در مورد دیگران قضاوت میکنه و تصمیم میگیره. اینا همش به خاطر کجرویها و تندرویهای بعضی از اوناییه که بین قشر مذهبی قایم شدن و دارن نام این قشر رو خراب میکنن.
تو این دنیای هر کی هر کی و روباهصفتی و گرگخصلتی، رفیق ما شمایید آقا. نذارید بیکسی و تنهایی خفهمون کنه. بیاید که واقعا حفظ دین این روزا مثل نگه داشتن ذغال داغ توی دست سخت شده. بیاید که بهتون نیاز داریم. بیشتر از هر وقت دیگه ... بیاید که خطا نکنیم ... بیاید و هوامونو داشته باشید.
سلام به محضر امام زمان (عج) و حضرت فاطمه زهرا (س) ؛
” السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده “
خدایا، قدرتی به من عطا نما تا بغضی را که چون خار در گلویم مانده تاب آورم و این متن به سرانجام برسد. تو خود بهتر میدانی که این اندوه نه از آن است که فرزند خوبی برای بیبی فاطمه (سلام الله علیها) هستم و این اشک نه از آن است که حقیقت آنچه که بر مادرمان گذشت را فهمیدهام و سوزش جگر مولای زیبا، علی مرتضی (علیه السلام) از غم فراق نازنین یار و همراهش را حس کردهام.
این غم از آن است که نمیدانم و نمیتوانم بفهمم که چرا انسان اینقدر شقی است و چرا اینقدر نادان است و چرا اینهمه ذلیل. کدام خداشناختهای است که دست بر روی زنی بلند کند، آن هم در پیشگاه شوی آن زن و در مقابل چشمان فرزندان خردسال او؟ کدام جوانمردی است که لگد به دختر هجدهسالهای بزند و تازیانه بر بازوی او؟ وای بر حماقت بشر. وای بر بیخردی انسان.
گیریم که آن زن، شیرزنی چون فاطمه و آن مرد، بزرگمردی چون علی نبود. گیریم که رنجدیدگان این داستان، مانند حسنین (علیهم السلام) معصوم نبودند و خون ریخته شده بر زمین، خون پاکتر و زلالتر از آب کوثر پهلوی “سیده النساء العالمین” نبود. گیریم که این قصه برای زن و مردی عامی و کودکانشان رخ میداد. این جریان از بیخ و بن اشکال دارد. این درخت از پایه پوسیده است و این داستان، از مقدمه بی مفهوم است. برای عقل باورپذیر نیست که چنین رفتاری توسط انسانی علیه انسانهایی دیگر رخ داده باشد. مگر آنکه انسانیتی در وجود ظالمین این قصه باقی نباشد و حکایت ضارب، حکایت حیوانصفتی و پستخلقتیاش باشد.
عکس تزئینی است
برای اینکه این کتاب جاودان، در ذهن ما نیز ماندگار باشد
****************************************************
از روی شما خجالت میکشم آقا جان، شرم دارم از اینکه وقایع اون روز رو در محضر شما به زبون بیارم. وگرنه داستان شهادت مادر نازنین شما رو از بر هستم و خط به خط داستان نانجیبی اون نجسنفسایی که به بیبی زهرا (س) بی احترامی کردن رو میدونم. اما اجازه میخوام داستان رو من نگم و به جای من استاد محمدجواد غفورزاده ((شفق)) صحبت کنن:
سالها پیش در این شهر درختی بودم
یادگاری کهن از دوره سختی بودم
هرگز از همهمه باد نمی لرزیدم
سایه پرورد چه اقبال وچه بختی بودم
به برومندی من بود درختی کمتر
رشد می کردم ومی شد تنه ام محکمتر
من به آینده خود روشن و خوش بین بودم
باغ را آینه ای سبز به آیین بودم
روزها تشنه هم صحبتی با خورشید
همه شب هم نفس زهره وپروین بودم
ریشه درقلب زمین داشتم وسربه فلک
برگ هایم گل تسبیح به لب مثل ملک
راستی شکرخدابرگ وبری بودمرا
بادرختان دگرسر و سری بود مرا
قامت افراشته چون سرو و صنوبر بودم
چتر سرسبزی و شهدثمری بودمرا
چشم من بود به شاهین ترازوی خودم
تکیه کردم همه عمر به بازوی خودم
ناگهان پیک خزان آمدوباد سردی
باغ شد صحنه ی توفان بیابانگردی
درهمان حال که احساس خطر میکردم
نرم و آهسته ولی باتبرآمد مردی
تابه خودآمدم ازریشه جداکرد مرا
ضربه هایش متوجه به خداکردمرا
حالتی رفت که صدبار خدایاکردم
ازخداعاقبت خیرتمناکردم
گرچه اززخم تبر روی زمین افتادم
آسمان سیر شدم مرتبه پیداکردم
ازمن سوخته دل بال وپری ساخته شد
کم کم از چوب من آنروز دری ساخته شد
تا نگهبان سرپرده ماهم کردند
هرچه دربود درآن کوچه نگاهم کردند
ازهمان روز که سیمای علی را دیدم
همه شب تابه سحرچشم به راهم کردند
مثل خود تشنهی سیراب نمیدیدم من
این سعادت رادر خواب نمیدیدم من
بارهاشاهدرخسار پیمبر بودم
محرم روزوشب ساقی کوثر بودم
تاعلی پنجه به این حلقهی در میافکند
به خدا از همهی پنجرهها سر بودم
دستهای دوجگرگوشه که نازم میکرد
غرق در زمزمه و رازونیازم میکرد
به سرافرازی من نیست دری روی زمین
متبرک شدم ازبال وپر روح الامین
سایهی وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به خدا عاقبت خیر همین است همین
هرزمانی که روی پاشنه میچرخیدم
جلوهی روشنی از نورخدا میدیدم
ازکنار در اگر ((فاطمه))میکرد عبور
موج میزد به دلم آینه در آینه نور
سبزپوشان فلک، پشت سرش میگفتند:
((قل هو الله احد،چشم بد از روی تو دور))
سوره کوثری و جلوهی طاها داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
دیدم از روزنهها جلوهی احساسش را
دست پرآبله وگردش دستاسش را
دیدهام در چمن سبز ولایت هر روز
عطر انفاس بهشتی و گل یاسش را
زیر آن سقف گلین عرش فرود آمده بود
روح ، همراه ملائک به درود آمده بود
هر گرفتار غمی حلقه بر این در میزد
هرکه از پای میافتاد به من سر میزد
آیهی روشن تطهیر دراین کوچه مدام
شانه در شانهی جبریل امین پر میزد
یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفائی ایمان بودم
من ندانستم از اول که خطر در راه است
عمر این دلخوشی زود گذر کوتاه است
دارد این روز مبارک شب هجران در پی
شب تنهائی ((ریحان رسول الله))است
مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟؟
یاپس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت؟؟
رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته
مانده از باغ نبوت گل پرپر گشته
مهبط وحی جدا گرید و جبریل جدا
مسجد ومنبر و محراب وحرم سر گشته
هست درآینهی باغ خزان دیده ملال
نیست هنگام اذان ،صوت دل انگیز بلال
همه حیرت زده افروختنم را دیدند
دیده برصحن حرم دوختنم را دیدند
بی وفایان همه آن روز تماشا کردند
ازخدا بیخبران سوختنم را دیدند
سوختم تامگر از آتش بیداد وحسد
چشم زخمی به جگر گوشهی یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد
شعله اینقدر فراگیر و جهان سوز نشد
جگرم سوخت ولی در عجبم از شهری
که دل افسرده از این داغ توان سوز نشد
آه ازاین شعله که خاموش نگردد هرگز!
داغ این باغ فراموش نگردد هرگز!
سوخت در آتش بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در،این علی است و همهی هستی اوست
یادم از غفلت خویش آمدو باخود گفتم:
حیف ! آنروز به نجار نگفتم ،ای دوست
توکه درقامت من صبر و رضا را دیدی
برسر و سینهی من میخ چرا کوبیدی!
همه رفتندو به جاماند در سوختهای
دفتری خاطره از آتش افروختهای
سالها طی شد از آن واقعهی تلخ و هنوز
هست در کوچهی ما چشم به در دوختهای
تابگویند در این خانه کسی میآید
((مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید))
شهادت مادرتون رو بهتون تسلیت میگم آقا جان...
به نام خدا،صاحب اقتدار بردبار
آقای ما!در عبور از گذر لحظه ها، در تپش مدام زمین و نگاه زهرآلود زمان، دستهای ما تو را می طلبد
مهر در سراشیب جاده ی عمل زیر چرخهای سنگین ستم له میشود در نبودت!!تو ما را رها نخواهی کرد و ما هر روز و هر ساعت و حتی هر ثانیه در آرزوی زیارت رخ چون خورشیدت، دست بر آسمان داریم و در محمل نیاز، از پروردگار بلند مرتبه، ظهور پرشکوه تو را تمنّا می کنیم
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام؛
فرقی نمیکنه ها. همهشون معصومن. هر 14 تاشون مثل قرص ماه شب 14 تو آسمون دل شیعهها میدرخشن. انگار آیینهای هستن که که نور خدا رو بازتاب میکنن. همه به هم شبیهن، به نظر میاد که فرقی با هم ندارن. اما نمی دونم که چرا بین این 14 نفر، من خاطر خانم فاطمهی زهرا (س) رو بیشتر از همه میخوام. شاید به این خاطر که فکر میکنم بانو، حق مادری به گردن اون 13 نفر دیگه و تمام شیعهها دارن.
مطمئنم آقای نازنین، مهدی موعود (عج) تو این سالهای غیبت، بیشتر از همه برای غربت و دلشکستگی مادرش زهرای اطهر گریه کرده. به همین خاطره که وقتی ایام شهادت خانم میرسه، دلم آشوب میشه. دوست دارم زمان انتقام از اون نامردی که سیلی به صورت بانو زد، خیلی زود فرا برسه و قطع شدن دستی که بانو رو هل داد و پایی که با لگدش، پهلوی خانم رو بین در و دیوار زخمی کرد ببینم.
دوست دارم اشک و نالهی اون افرادی که نتونستن لبخند پاک فرزندان فاطمه (س) هنگام بازی رو تماشا کنن و داغ فوت مادر رو به دلهاشون نشوندن ببینم. دوست دارم زنده باشم و زمانی که آقا و سرورمون میاد تا حق رو از باطل سوا کنه و حق تمام مظلومها رو از ظالمین بگیره ببینم.
زمزمه است که اون روز نزدیکه ... خدایا، یعنی هستم و میبینم اون روز رو ...
"اللّهم عجّل لولیّک الفرج"
به نام خدا...
هیچی ندارم بگم. فقط میخوام تا قبل از اذان مغرب فکر کنم توی تمام این هفت روزی که گذشت، چه کاری کردم که دل امام زمانم رو شاد کرده باشم؟ چه کاری کردم که دردی از دلش بردارم؟ یا نه... کاری که حداقل وقتی منو میبینه بگه حداقل این یکی یه قدمی برای خدا برداشت...
میخوام دلم تر و تازه بشه. برای همین... میخوام برگردم پیش استادم. هفتهای یه روز کامل.
خدا به همهمون توفیق بده که یه قدمی در راه رضای خودش برداریم.
به امید ظهور دولت دوست...
در پناه خدا...