. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

به نام هستی بخش عالم

 

*سلام قولا من رب الرحیم*

ایدل ایدل! آشنایی می رسد

ناله ها را هم نوایی می رسد

ما که از عشق و جنون آکنده ایم

کارمان آخر به جایی می رسد

  

ای صاحب ما...

به نام خدا...

سلام آقا مهدی! همین که الان جواب سلام شما رو نمی‌شنوم، یعنی بیچاره من...

اما امید به لطف شما باعث میشه از در خونه‌تون جای دیگه‌ای نرم و سفره‌ی دل‌مو برای کس دیگه‌ای پهن نکنم.

امروز غروب جمعه، مثل تمام غروب‌های جمعه‌های دیگه دلگیره و سخت می‌گذره. این روزا همه‌شون مثل غروب جمعه می‌گذرن. انگار خروار خروار غصه می‌ریزن توو دل آدم.

وقتی صحنه‌های فیلم‌های واقعی اون هشت سال رو می‌بینم، شرمنده میشم.

جون دادن جوونایی که خیلیاشون از منم کوچیک‌ترن و با اون شجاعت، محکم می‌جنگن و توو لحظه‌های آخر عمرشون، به جای ناله، میگن «خدایا شکرت! خدایا یه جونی داشتیم که در راه خودت، آوردیم بدیم. این جون ناقابل رو قبول کن از ما...».

باورم نمیشه. یعنی ما ادامه‌ی همون نسل هستیم؟ ما که تا یه ذره مایحتاج زندگی‌مون سخت‌تر به دست‌مون می‌رسه یا دچار گرونی می‌شیم، خدا می‌دونه چه کارها که نمی‌کنیم و به چه چیزها که چنگ نمی‌زنیم...

آقا مهدی! این روزا ما نگران دیر اومدن شما نیستیم. نگران قیمت دلار و سکه‌ایم! ساعت به ساعت قیمت‌شون رو رصد می‌کنیم و برای آینده‌مون برنامه‌ می‌ریزیم. اگه دست‌مون برسه چیزایی رو که داره گرون میشه می‌خریم، تا وقتی گرون شدن بفروشیم و یه سودی ببریم. توجیه‌مونم اینه که «همه همین کارو می‌کنن. چرا من نکنم؟!».

نگران خودمونم آقا مهدی. به نظرم داریم خطرناک می‌شیم. وقتی چشمامون رو می‌بندیم و به «سود بیشتر، حتی به قیمت احتکار» فکر می‌کنیم، یعنی داریم خطرناک می‌شیم. یعنی برامون مهم نیست که خون همسایه‌مون، هم‌وطن‌مون، هم‌نوع‌مون رو توو شیشه کنیم تا ماشین بهتری سوار بشیم!

این روزا نگرانم نکنه به خاطر این حواس‌پرتی‌ها توفیق «قوم نشان‌شده» بودن ازمون گرفته بشه و باز روزگار بره بگرده دنبال یه قوم بهتر که عهد الهی رو بپذیره و باز داستان قوم بنی‌اسرائیل و آزمون‌های الهی و... از سر گرفته بشه و همین‌جوری هی اومدن شما بیشتر عقب بیفته...

آقا مهدی... ماها فقط یه کم قاطی کردیم! این که می‌بینید با یه بحران مرغی، می‌ریزیم به هم، واقعی نیست! این که به خاطر قیمت الکی‌بالارفته‌ی دلار می‌زنیم توو سر و کله‌ی هم واقعی نیست! اینا همش دروغه! من باورم نمیشه ادامه‌ی اون نسل، این بشه که ما هستیم!

یا اون نسل دروغ بوده که پناه بر خدا! یا این چیزایی که الان می‌بینیم...

آقا مهدی... برامون دعا کنید. توی این دنیای به این بزرگی، جز شما هیچ‌کس خیر این مملکت و جووناش رو نمی‌خواد، هیچ‌کس نمی‌خواد ما سالم باشیم و خوب زندگی کنیم.

آقا مهدی... «ای آقای ما! ای صاحب ما! دعا کن برای ما!»...

به امید ظهور دولت دوست...

مهمان خانه‌ی ارباب شوید...

سلام؛


چند وقته به هر کسی از بین دوستان مذهبی که می‌رسم، نظرش رو در مورد نوشتن در آدینه‌ها می‌پرسم. پاسخ قریب به اتفاق این افراد اینه که: 


«من که لایق نوشتن برای امام زمان نیستم!»


به این فکر می‌کنم که دلیل این حرف چی می‌تونه باشه. مگر نه اینکه شیعه باید عاشق حرف زدن با مولاش باشه و از خداش باشه که بتونه با آقا و سرورش هم‌کلام بشه و درد و دل کنه.


با خودم می‌گم شاید تنبلی ِ نوشتن باعث می شه اینایی که بچه‌مذهبی اینترنت شناس هستن و  هر روز ساعتها وقت‌شون رو پای فیسبوک و گوگل‌پلاس و وبلاگ شخصی‌شون می‌ذارن، تنبلی می‌کنن که ماهی یه مطلب برای امام‌شون بنویسن. اما واقعا این جواب راضیم نمی‌کنه.


مگه ما نمی‌گیم غلام مهدی ِ زهرا هستیم؟ خب اینجا هم خونه‌ی حضرت مهدیه. صاحب آدینه‌ها کسی نیست جز مولای نازنینمون حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف). پس چرا نگرانیم از مهمون شدن تو خونه‌ی حضرت؟ اینجا که جز نیکی و احسان و مهر مهدوی نصیبمون نمی‌شه...


شما رو قسم می‌دم، اگر واقعا دلتنگ آقا هستید، به جای خجالت کشیدن و دست‌دست کردن برای نوشتن یا ننوشتن، یه یا علی بگید و خودتون رو مهمون این خونه کنید. مگه می‌شه مسلمون باشیم و شیعه باشیم و تو این زمونه‌ی غریب و سخت، درد و رنجی تو دلمون نباشه برای مطرح کردن با آقا؟

خلاصه اینکه برای صحبت و تشکّر و ادای احترام و تجدید بیعت با آقا هم، آدینه‌ها پذیرای شماست...


یا علی...


شاید اصلا جمعه نیاید، شاید!

به نام حق و به یاد منتظر...


می‌گوییم انتظار...

زمزمه می‌کنیم اللهم عجّل...

اشک می‌ریزیم یا صاحب...

می‌نویسیم المنتظر...


ناله کردیم ارباب، کجایی؟ بیا! ارباب هم کنار ما ناله کرد که برای ظهورم دعا کنید...

اما...

دعای بدون عمل که بالا نمی‌رود...


***


قصه و داستان نیست. «شاید این جمعه بیاید، شاید...» را ما ساختیم و به این بهانه، شش روز هفته خوش گذراندیم و بی‌خیالی طی کردیم...

غافل از این‌که منتظر آرام و قرار ندارد؛ جمعه و شنبه نمی‌شناسد!

از انتظار قصه‌ای درست کرده‌ایم و صبح‌های جمعه شده لالایی‌مان که خواب‌وبیدار بشنویم و کیف کنیم ما هم...

نشستیم و این لقلقه‌ی زبانمان را قاب کردیم و کوبیدیم به دیوار خانه که نشان شیعه‌بودنمان باشد.

یا که رنگ‌ووارنگش کردیم و با خط‌های مختلف نوشتیم.

عکس و پوسترش کردیم و این‌جا و آن‌جا زدیم.

توی وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی منتشرش کردیم و به چهار تا شعر و نظر و لایک و +1 و این‌ها بسنده کردیم.


انتظار ما افسانه‌ای بیش نیست.

انتظار واقعی را کس دیگری می‌کشد؛ با خون دل و اشک چشم...


***


انتظار یعنی عمل. یعنی آرام و قرار از کف دادن!


می‌گفت: به انتظار نباید نشست، باید ایستاد.

اما به انتظار گاهی باید دوید!


یا منتظر... ادرکنا.

ای کاش زودتر آخر الزمان شود...

سلام؛


آقا جان؛ می‌شه لطفا زودتر ظهور کنید؟


زندگی‌های ما داغونه به خدا... روحمون داغونه... احساساتمون داغونه...


بیاین و سایه‌تون رو پهن کنید رو سر ما که عجیب بی سر و سامونیم این روزها...


بیاین و مدیریت دنیا رو از دست مدیران و سردمداران بی‌لیاقت امروزیش بگیرید...


بیاین تا دیگه کسی جرأت نکنه به ادیان و مذاهب الهی‌ توهین کنه...


بیاین تا ما طعم زندگی آروم و شاد و راحت رو بچشیم...


بیاین تا آدما با هم برابر بشن. کسی ظالم نباشه و کسی مظلوم نشه...


بیاین تو رو خدا. آقا جان. بیاید که دیگه طاقتمون تموم شده...