. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

. . . آدیـــنه ها . . .

... ای مـفـخـر آدیــنـه‌ام ... مـن عـاشـق دیـریـنـه‌ام ...

یاس کبود

به نام خدا... 

مدینه قلب غمگین زمین است
مدینه مدفن برحق‌ترین است
ببین با آل مظلومت چه کردند
دگر دیوار و در هم پر ز دردند
فقط اینجا سؤالم از مدینه است
بهای چادر زهرا همین است...؟

(زهره شوندی) 

منتقم آل علی 

خدانگهدار...

فاطمه‌ی مطهره

« به نام خدای زهرای بی‌مثال » 

آن زمان‌ها...
می‌خواستی پرواز یادشان بدهی، می‌دانم. این را هم می‌دانم که بی‌لیاقت‌تر از آن بودند که از زمین جدا شوند. می‌خواستی یادشان بدهی که ریشه از خاک جدا کنند و راه به افلاک ببرند. نفهمیدند، می‌دانم. تو و پروازت را نفهمیدند ناسپاس‌ها...
خودشان که پرواز نکردند، هیچ؛ بال‌های تو را هم شکستند، اما نمی‌دانستند تو بدون بال هم می‌توانی پرواز کنی. تو با بال شکسته پرواز کردی... اما ای کاش آشیانه‌ی علی را ترک نمی‌کردی. کاش می‌گذاشتی عطرت در فضای خانه‌اش بماند، کاش با پر کشیدنت رنگ نیلی را از در و دیوار خانه‌اش پاک نمی‌کردی... تو با فروغ همان چشمان بیمارت، باز هم از علی دل می‌بردی. بعد از تو علی هر روز به یاد قصه‌ی آن بال شکسته و پرهای خونین و صورت نیلی غصه می‌خورد...
می‌خواستی پرواز یادشان بدهی، اما گرگ‌های بی‌حیا را چه به پرواز؟! آنها که حرمت پدرت را شکستند، دستان شوهرت را بستند، پرهای تو را شکستند... آدم‌های پست را چه به پرواز؟!
تو که راه آسمان‌ها را بهتر از کوچه پس کوچه‌های محله‌ی بنی‌هاشم می‌شناختی، چرا از صاحب آسمان‌ها نخواستی حق‌شان را کف دست‌شان بگذارد؟ تو که تمام آنها را حریف بودی، چرا گذاشتی سیلی‌ات بزنند؟ بزرگواری و مهربانی بانوی بی‌همتایی مثل تو اجازه نمی‌داد نفرین‌شان کنی، نه؟...

این زمان‌ها (!)...
می‌خواهی پرواز یادمان بدهی؟ آدم‌های آلوده، با نگاه کثیف و دل بی در و پیکر و خالی از خدا را چه به پرواز؟ ما آدم‌هایی هستیم که هیچ شباهتی به تو نداریم. نه حیای تو را داریم، نه شجاعتت، نه دانش بی‌انتهایت، نه غیرت بی‌مثالت، نه صداقت زیبایت، نه حتی بال‌های شکسته‌ات را... تو بال ظاهرت شکست و ما بال باطن‌مان...
ما از ناسپاس‌ها و بی‌غیرت‌های زمان تو بدتریم. هر روز، روزی هزار بار به صورت تو سیلی می‌زنیم و پهلویت را بین در و دیوار می‌شکنیم. روزی هزار بار محسنت را می‌کشیم و دست علی مهربانت را می‌بندیم. باز هم می‌خواهی پرواز یادمان بدهی؟!........

دوست دارم آن روز را ببینم که مهدی انتقام تو و خانواده‌ی پاک طینت تو را از تمام ظالمان آن زمان و این زمان بگیرد، حتی اگر خودم جزء آن ظالمان هستم.
"منتقم آل علی" که می‌گویند دلم پر از امید می‌شود، که می‌فهمم آخر این غُصه خوب تمام می‌شود...
هنوز می‌گویم عشق فقط یعنی یا علی گفتن به زیر دست و پا... همین و بس! 

زهرای آسمانی

این مصیبت‌ها و این روزها رو به صاحب آدینه‌ها و دوستان آدینه‌ای تسلیت میگم...

مولای من؛هجران بس است...

السـلام عـلیک یـا ابـا صـا لـح الــمـهـدی (عج ) 

 

 

عـالمی نـالان شده هجـران بس است   عـُـمـرماراطی شده هجـران بس است

 

جمعه ای دیگرشده هجـران بس است   العجل،یابن الحسن،هجـران بس است

 

مـُــرتـضـی را حـامی و یـاورتــویـی   قــبــر زهــرا را نـشـا ن آور تــویـی

 

مـُـنــتــَـقـم بَـــر آل پــیغـمـبــر تــویـی   مـُـنـجی عـالـم بیا، هجـران بس است

 

رأس خـونـین حــسـیـن بـرنـیـزه هـا    اکــبـر وعـَـبــا س واصـغـر، کــربــلا

 

زیـنـب و سجـّـا د ، در شـــا م  بـَـلا     نوحه خوانندجملگی،هجران بس است

 

بـَــر لــب آمــد جــان مــا،جــانـا بـیـا    روشــنـی  دیــد ه هـــا ، مـُــولا بـیـــا

 

ســیـنـه هــا را دِه صـفـا ، آقـــا بـیــا    ای صفابخش جهان،هجـران بس است

 

مـــا گــدایـــا ن ســـر راه تـــوئــیــم    ریــزه خــواران سـر خــوان تــوئـیــم

 

مـُـسـتمند لطـف و احـسـان تــوئــیــم     از بـَرت مارا مران،هجـران بس است

 

ای مـسـیـحــا دم جـهـانی مُــرده انـد     تـا نـیـایـی تــو هـمـه افــسُـرده انــد

 

بــاغـبـانـا،لالـه هـــا پـَــژمُــرده انـد     ای بهاربی خـزان،هجـران بس است

 

مُــرغ دل پـرمی زنـد،تـا سـوی تــو    تــا بـگـیـرد یک نـشـان از کــوی تــو

 

ای فــَـدای طـُــّرۀ گــیــســوی تــو     بی پـنـاهـان راپـناه،هجـران بس است

 

تـــو چــراغ  راه  و بـُــرهــان مـنـی    دیـــن و دنــیـا، کــفـر وایـمـان مـنـی

 

نـه فـقـط جــان، بلکـه جـانـان مـنـی    ای فدایت قاصدک،هجـران بس است

 

الـلهـم عـجـل لــولـیـک الــفــرج  

 

 یااباصالح المهدی

مولای من؛ ترسم توبیایی و من آن روزنباشم 

اگرآمدی و من نبودم"یک فاتحه نوازش اهل قبورکن 

التماس دعا 

حکایت

« به نام خدا »
خیال کردم حوزه صاحب دارد! 

حضرت آیت‌الله ناصری دولت‌آبادی می‌فرمودند: در یکی از مدارس اصفهان یک نفر از اهالی

اطراف خمینی‌شهر برای تحصیل علوم دینیّه به اصفهان می‌آید. در ابتدای سال که مصادف

با ایام عید است و تمام طلبه‌ها به منازل و مناطق‌شان می‌روند، فقط او در مدرسه می‌ماند.

چند روزی که در مدرسه می‌ماند هم پول تمام می‌کند و هم غذا و هم نفت و ذغال. با

همه‌ی این سختی‌ها صبر می‌کند، در همان ایام پدرش از روستا به دیدن پسرش می‌آید،

ولی وقتی وضع سخت پسرش را می‌بیند ناراحت می‌شود و شروع به داد و فریاد می‌کند و

می‌گوید: من خیال می‌کردم که اینجا صاحب دارد، نمی‌دانستم بی‌صاحب است، فردا جمع

کن برویم روستا.
پسر هم حرفی نمی‌زند و لباس‌های گِل مالیده‌شده‌ی پدرش را پاک می‌کند. همین طور

بدون هیچ پذیرایی روز را با ناراحتی پشت سر می‌گذارد تا اینکه اوایل شب کسی درِ

مدرسه را می‌زند. تعجّب می‌کند! خدایا این وقت شب کیست؟ چه کسی در مدرسه را

می‌زند؟ پسر هم با عجله پشت در می‌آید و به کوبنده‌ی در می‌گوید: خادم مدرسه در را

بسته و کلید را هم با خودش برده است. کوبنده‌ی در می‌گوید: کلید فلان جاست بیاور و در

را باز کن. طبق دستور کلید را می‌آورد و در را باز می‌کند، آقای خوش‌سیمائی بیرون در

ایستاده، مقداری پول و چند قرص نان به پسر می‌دهد و می‌فرماید: شمع و کبریت هم فلان

مکان است برو روشن کن و ذغال و خاکستر هم در آنجا است. بقیه‌ی وسایل را هم حواله

کرده‌ام برایتان بیاورند و برو به پدرت بگو: ما صاحب داریم. پسر وسایل را می‌گیرد و تشکّر

می‌کند و در حال رفتن به حجره است که از خود می‌پرسد: این آقا که بود؟! برای شناختن

آن فرد دوان دوان به بیرون مدرسه می‌رود، ولی با کمال تعجّب کسی را در آنجا نمی‌بیند و

با اینکه زمین از برف سفید شده است حتّی جای پای او را هم روی برف‌ها نمی‌بیند. با

چهره‌ای گریان به حجره می‌آید. پدرش علّت گریه را جویا می‌شود و وقتی پدرش از جریان

اطلاع پیدا می‌کند، سخت متأثر و گریان می‌شود و از کار خود استغفار می‌کند و پسر را هم

تشویق به ماندن در حوزه می‌کند. و متوجه می‌شود که حضرت ولی الله الاعظم مهدی

موعود (عجل‌الله تعالی فرجه‌الشّریف) عنایت فرموده‌اند. 
از کتاب "کرامات معنوی"

اباصالح... 

به امید ظهور دولت دوست...