به نام خدا...
زمانی که از عملیات برگشته بود با خوشحالی به فرماندهاش گفت:
«گمراه کردن اینها چه فایدهای دارد؟»
فرماندهاش گفت:
«اگر امام اینها ظهور کند، روزگار ما سیاه خواهد شد! اینها که گناه میکنند، امامشان دیرتر خواهد آمد.»
با کنجکاوی دوباره پرسید:
«این هفته پروندهها چطور بود؟»
ابلیس پاسخ داد:
«مگر صدای گریهی آقایشان را نمیشنوی؟»
.......
خدایا... پناه میبرم از خودم، به تو... کمک...
به نام او...
انتظارش، انتظارم سیر کرد
آنکه میخواهد بیاید، دیر کرد
تا به کی در انتظارش دیده بر در دوختن؟
آمدن؛
رفتن؛
ندیدن؛
سوختن...
ای که دستت میرسد بر زلف یار،
در حضورش نام ما را هم بیار...
به امید ظهور حضرت دوست...
به نام او...
هنوزم نیزهها میهمان سرهاست
هنوزم چشمها بر دست سقاست
دل مهدی در این اندیشه باشد
که زینب هر شبش یلدای غمهاست...
به امید ظهور دولت دوست...
به نام خدا...
سلام آقا مهدی.
من خودم رأسا و شخصا اول صف بیمعرفتا وایسادهم.
اصلا انقدر که من توو روز گناه میکنم، هیچ موجودی گناه نمیکنه.
انقدر که من توو خودخواهیهام غرقم و یادم رفته امام دارم، هیچکس گیج نمیزنه.
بعضی وقتا از بس دل شما رو شکستهم و بعدش دل خودم شکسته، دیگه نای برگشتن و ادامه ندارم.
اما...
با همهی این بیمعرفتیا و گناها و روزمرگی ما و غربت شما، دلتون برامون نمیسوزه؟ برای اینکه ما از نعمت داشتن فیزیکی ولیّ خدا محرومیم. قضیهی خورشید پشت ابر و الطاف شما رو میدونم. اما یه وقتا خیلی زیاد احساس نیاز میکنم به شما.
به اینکه پاشم لباس بپوشم، کیف پولم رو بردارم، راه بیفتم از خیابونا بگذرم بیام دفتر شما. منتظر بشینم پشت در اتاقتون. بعد بهم اجازه بدید که وارد بشم. اجازه بگیرم و بشینم روبروتون. و با اینکه خودتون همه چی رو میدونید، من شروع کنم بگم... حرف بزنم... راحت... بدون محافظهکاری و ترس و احتیاط... بعد شما بهم بگید چی بهتره، چه جوری بهتره، کِی بهتره...
دلتون برامون نمیسوزه که هیچکس رو نداریم که تمام ابعاد وجودمون رو بفهمه و از همین پایین هدایتمون کنه؟ حسودیم میشه به تمام اونایی که وجود فیزیکی یه پیامبر یا امام رو درک کردن.
میدونم هستید. میدونم میبینید. میدونم میخونید حتی. همین الان که دارم مینویسم! ولی کجایید؟ من اینجا میخوامتون. نه اون دور که هستید.
هرچند... تو با منی اما، من از خودم دورم...
به امید ظهورتون...
اگرچه مثل محرّم نمیشوم هرگز
جدا ز روضه و ماتم نمیشوم هرگز
مرا ببخش مرا چون که خوب میدانم
که توبه کردم و آدم نمیشوم هرگز
اسیر جاذبهی حُسن یوسف یاسم
که محو در گل مریم نمیشوم هرگز
گناهکارم و حتی بدون اذن شما
بدان نصیب جهنم نمیشوم هرگز
به جان عشق قسم غیر چهارده معصوم
به پای هیچ کسی خم نمیشوم هرگز
قسم به قلب سپیدت سیاهپوش کسی
به جز شهید محّرم نمیشوم هرگز
نَمی فُرات بیاور چرا که من قانع
به سلسبیل و به زمزم نمیشوم هرگز
در انتهای غزل من دوباره میخواهم
فقط برای تو باشم نمیشوم هرگز
سید حمیدرضا برقعی