به نام خدا...
وقتی میان نفس و هوس جنگ میشود
شیطان دوباره دست به نیرنگ میشود
نقشه کشیده است، مرا دشمنت کند
با لشگر گناه هماهنگ میشود
دارد حنای توبه و شرمی که داشتم
پیشت عزیز فاطمه بیرنگ میشود
با هر گناه فاصله میگیرم از شما
کمکم وجبوجب، دو سه فرسنگ میشود
اشکم چه شد؟! به جان تو باور نداشتم
روزی دلم ز فرط گناه سنگ میشود
آقا ببخش، بس که سرم گرم زندگیست
کمتر دلم برای شما تنگ میشود...
...
آقا مَهدی... التماس دعا...
به نام خدا...
صبح بى تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بى تو حتى مهربانى حالتى از کینه دارد
بى تو مىگویند تعطیل است کار عشقبازى
عشق اما کى خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه مىخواند به انکار تو اما
خاک این ویرانهها بویى از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دورى بگویم یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندى دیرینه دارد
در هواى عاشقان پر مىکشد با بىقرارى
آن کبوتر چاهى زخمى که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگى را مىگشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
به امید ظهور دولت دوست...
پ.ن: این شعر، از مرحوم قیصر امینپور عزیز، قسمت این هفتهی آدینهها بود. بنابراین هرگونه ارتباط با جوّ کنونی جامعه اتفاقی بوده!
آی مردم!
به گمانم که غلط آمدهایم
راه را برگردیم
جاده از نور خدا، خاموش است
هیچکس حوصلهی عشق ندارد اینجا
به خدا هیچ رسولی به چنین راه، نخواندهست کسی
جاده بیآبادی
و سراسر، همهجا، ویرانیست
تا افق، بذر عداوت کشتهاند
راه پرجذبه، ولی بیمقصد
همهی همسفران، دلگیرند
و کسی را غم این قافله در خاطر نیست
من به چشمان همه همسفران خیره شدم
برق چشمان همه خاموش است
چشم و دستان همه پرخواهش
و لب از گفتن یک خسته نباشی، محروم
و دل از عشق، تهی
و سکوت، حرف لبهای همهست
خنده، این واژهی دیرینه، کهن، منسوخ است
چاهها خشک، پر از یوسف بیپیراهن
همه در جمع، ولی تنهایند
آی مردم، به گمانم که غلط آمدهایم
قطرهای عشق به همراه کسی نیست، در این راه دراز
و سرابی در پیش، که همه قافله را خواهد کشت
جادهای خوانده تو را رو به هبوط
جادهای رو به سقوط
آسمانش دلگیر
ابرها، بیباران
خرمن جهل و عداوت، انبوه
به مزارع، علف نفرت و غم روئیده
اگر این جاده درست است، چرا ناشادیم؟
اگر این راه نجات است، چرا ترسانیم؟
هر چه در راه، جلو رفته، عقبماندهتریم
هر چه در اوج، فروماندهتریم
هر چه نوشیده، عطشناکتریم
هر چه بر توشه شد افزون، که حریصانهتریم
آی مردم، به گمانم که غلط آمدهایم
راه این قافله، بیراههی خودخواهیهاست
نه خدایی، که نمایاند راه
نه رسولی، که بخواند بر عشق
نه امامی، که برد قافله تا منزل نور
و کسی نیست، پیامی ز محبت بدهد
زنگ این قافله، زنگ دل ماست
بار آن، تنهایی
مقصدش، غربت دلهای همه همسفران
هر چه از عمر سفر میگذرد، میبینم،
از خدا دورتریم
ره سپردیم به شب
و همه همسفران، خواب به چشم
دل به لالایی دزدان حقیقت دادیم
همه در قافله؛ غافل ماندیم
این چه راهیست خدایا که در آن
هیچ کسی، شاخه گلی به کسی هدیه نکرد
و سلامی، دل ما شاد نکرد
مرگ همسایه، نیاشفت دگر خواب کسی
گل لبخند، به لبهای کسی باز نشد
مرگ پروانه، دل شمع کسی آب نکرد
دست گرمی، دست همراهی ما را نفشرد
کسی از جنس دعا، حرف نزد
ریهها، پر شده از واژهی مرگ
هیچ چشمی، به سر ختم شرافت، نگریست
هیچکس، مرگ محبت را، جدی نگرفت
کسی از کشتن احساس، خجالت نکشید
سر شب، یک نفر آهسته ز من میپرسید:
جادهی سبز سعادت، ز کجا باید رفت؟
من از او پرسیدم:
از خدا، چند قریه دور شدیم؟
من ندانسته در این راه چه پیدا کردم
ولی فهمیدم، که حقیقت گم شد
و نشانیهایی، که رسولان به بشر میدادند
من در این جاده، نمیبینم هیچ
خانهی پاک خدا، آخر این جاده نباشد هرگز
آخر جاده بدان حتم، که حق، با ما نیست
سر آن پیچ، جدا گشت ز ما
آی مردم! به خدا راه غلط آمدهایم
من دلم میخواهد برگردم
و به راهی بروم، که در آن راه، خدا همسفر من باشد
من دلم میخواهد، به سلامی، گل لبخند نشانم بر لب
سبزه و نور و گل و آینه را دریابم
و همه هستی را
از نگاهی که خدا خالق آن است، تماشا بکنم
از غم و غصه، که رهتوشهی این قافله شد،
من سیرم
من دلم میخواهد، عاشق همسفرانم باشم
عاشق آنانی، که به راهی به جز این راه،
کنون در سفرند
و نخندم به غم همسفر ناشادم
و بدانم که خدا، مال همهست
من دلم، تنگ محبت شده است
کار دل، دادن خون در رگ، نیست
کار دل، عشق به زیباییهاست
راه ما، راه پر از اندوه است
راه را برگردیم
شعلهی عشق در این جاده، دگر خاموش است
جادهای را که در آن نور خدا نیست، بدان تاریک است
دل من، همره این قافله نیست
من دلم، تنگ خدایم شده است
آی مردم، مردم
کار سختیست، ولی برگردیم
برسیم تا سر آن پیچ زمان
که خدا، از دل ما بیرون رفت
سر آن پیچ که حق
رو به جلو رفت
و ما... پیچیدیم...
(کیوان شاهبداغی)
پینوشت: کاملا بدونشرح. مسئولیت هرگونه برداشت و دریافت از این شعر بر عهدهی مخاطب میباشد.
به امید ظهور دولت دوست...
به نام حضرت دوست
از دوری تو غمین و نالان هستیم
وز کردهی خود کمی پشیمان هستیم
اصلیت ما را تو اگر میپرسی
از کوفه ولی مقیم تهران هستیم!
ما لشگری از سلاح روسی داریم
در دوز و کلک رگ ونوسی داریم
هر جمعه که شد بیا که ما منتظریم
این هفته فقط نیا عروسی داریم
از جور زمانه ما شکایت داریم
اندازهی کوه و صخره حاجت داریم
ما مشکلمان گرانی و بیکاریست
آقا به نبودنت که عادت داریم...
...
صد موعظه کن ولی ز تسلیم نگو
از خمس و زکات و ضرب و تقسیم نگو
آقا تو بیا ولی فقط با یک شرط...
از آنچه که ما دوست نداریم نگو!
پ.ن: خدایا! ما را اهل کن لطفا!...
به نام خدا...
دل خورشید محک داشت؟ نداشت
یا به او آینه شک داشت؟ نداشت
آسمانی که فلک میبخشید
احتیاجی به فدک داشت؟ نداشت
غیر دیوار و در و آوارش
شانهی وحی کمک داشت؟ نداشت
مردم شهر به هم میگفتند
در این خانه ترک داشت؟ نداشت
شب شد و آینهی ماه شکست
دست این مرد نمک داشت؟ نداشت
تو بپرس از دل پر خون و غمت
چهرهی یاس کتک داشت؟ نداشت...
...
پ.ن: گفتن نداره آقا مهدی... بیمعرفت شدیم. یادمون میره آدینهای هست... شما رهامون نکنید. ما که سر به هواییم...
به نام خدا...
امام علی (علیهالسلام) میفرماید: هیچ مرد و زن مؤمنی نیست که مریض شود مگر این که ما نیز غمگین و ناراحت میشویم، او دعا نمیکند مگر این که ما برای او آمین میگوییم، او خاموش نمیشود مگر این که ما برای او دعا میکنیم، هیچ مرد و زن مؤمنی در شرق و غرب عالم نیست مگر این که ما با او هستیم...
پ.ن: بازم دیر رسیدم آقا مهدی... شرمنده...
در پناه خدا...
به نام خدا...
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
ماندهام بی تو چرا باغچهام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه، مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فالفروش است و به عشقت هر روز
میخرم از پسرک هر چه تفأل دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت... تنها
تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد...
(سید حمیدرضا برقعی)
به امید ظهور دولت دوست...
پ.ن: منتظر به روز رسانی، توسط یکی از دوستان آدینهای بودم که گویا فراموش کرد... شرمنده شدم باز.