به نام او...
سخنی چند با پیروان و منتظرین حقیقی حضرت مهدی (عج)
زمان غیبت حضرت مهدی (عجلالله تعالی فرجهالشریف) دوران امتحان و سختی و مشکلات برای مؤمنین است، امتحانی سخت و جانفرسا که اکثر منتظرین آن حضرت در آن مردود شده و دست از امام خویش بر میدارند و چه بسا ممکن است در زبان مدعی انتظار حضرت باشند ولی آنچه مهم است عمل و درون انسان است.
آیا ما به آن گونه هستیم که هر لحظه صدای قیام حضرت بلند شد، به یاری او بشتابیم و هرگز از اعمال خود در مقابل حضرت شرمنده و نگران نباشیم. آیا هم اکنون قلب مقدس آن حجت یگانهی خداوند از ما و کرداد ما راضی است و به راستی ما منتظر او هستیم؟ آیا عدالت او را خواهیم پذیرفت، اگر بر جان ما و اولاد ما و زندگی و روش و اقتصاد ما خرده بگیرد و فشار آورد؟ آیا تا چه مقدار او را خواهیم پذیرفت؟
بسیاری از افراد ضعیفالنفس در بحرانهای انقلاب اسلامی و مشکلات و مصائب اجتماعی و اقتصادی آن، مأیوس و منحرف شدند و با اینکه هرگز حتی در ذهن خودشان نیز خطور نمیکرد که روزی فرا رسد که دفاع آنها از انقلاب اسلامی کمرنگ گردد. و آیا این یک نمونهی واضح از انقلاب بزرگ جهانی حضرت حجت علیهالسلام نیست؟
آنها که با هزاران گناه و فساد خود را منتظر آن حضرت میدانند یا خود را فریب میدهند و یا اینکه امام زمان علیهالسلام را نشناخته و عدالت او را متوجه نیستند.
آنها اگر حضرتش را عادل بدانند میدانند اگر حضرت ظهور نماید با گنهکاران و منحرفین برخوردی قاطع خواهد داشت و هرگز با تسامح و تساهل با آنها برخورد نمیکند، آنها که اکنون در مقابل اجرای احکام الهی جبهه میگیرند و ناخشنود هستند، چگونه خود را منتظر حضرت مهدی میدانند؟ حضرت بیاید چه کند؟ طبق خواستههای ما حکم کند هر چند خواستهی ما موافق عدالت و اسلام نباشد؟ آری، هرگاه بدانند که حکومت حضرت مهدی همان حکومت اسلام ناب محمدی است هرگز در تشکیل آن عجله نمیکنند، همچنان که برخی از همین افراد اگر حقیقت اسلام را میدانستند هرگز با انقلاب اسلامی همراه نمیشدند.
آیا نه این است که افراد مفسد و جانی و خطاکار از دادگاه عدالت و قاضی واهمه دارند؟ پس بهتر است اول خود را به گونهای بسازیم که مطمئن باشیم قیام و ظهور حضرت مهدی و حکومت عدل او بر ضرر ما و سبب توبیخ خود ما نخواهد شد، اگز چنین است خود را اصلاح کنیم و آنگاه منتظر حقیقی آن حضرت باشیم...
از کتاب پیشگوییهای امام علی (علیهالسلام) اثر محمد نجفی یزدی
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننمودهای و بینم
همه جا به هر زبانی بود از تو گفتگویی
به ره تو بس که نالم ز غم تو بس که مویم
شدهام ز ناله نایی، شدهام ز مویه مویی
عذر تقصیر مهدی جان........
یا حق...
«هو السّلام»
شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد، وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد، نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی، چیز دگرم آمد
آن راهزنم آمد، توبهشکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
آنکس که همی جستم، دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر رهگذرم آمد
از مرگ چرا ترسم، کو آب حیات آمد
وز تیغ چرا ترسم، چون او سپرم آمد
امروز سلیمانم کانگشتریام دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادتها کز این سفرم آمد
وقتست که درتابم چون صبح در این عالم
وقتست که برغرّم چون شیر نرَم آمد
وقتست که می نوشم، تا برق زند هوشم
وقتست که برپرّم چون بال و پرم آمد
«به امید ظهور دولت دوست»
...به نام حضرت دوست...
سلام علی آل یاسین
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمهی تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی...
کاش که همسایهی ما میشدی....
یا حق...
به نام خدا...
مدینه قلب غمگین زمین است
مدینه مدفن برحقترین است
ببین با آل مظلومت چه کردند
دگر دیوار و در هم پر ز دردند
فقط اینجا سؤالم از مدینه است
بهای چادر زهرا همین است...؟
(زهره شوندی)
خدانگهدار...
« به نام خدای زهرای بیمثال »
آن زمانها...
میخواستی پرواز یادشان بدهی، میدانم. این را هم میدانم که بیلیاقتتر از آن بودند که از زمین جدا شوند. میخواستی یادشان بدهی که ریشه از خاک جدا کنند و راه به افلاک ببرند. نفهمیدند، میدانم. تو و پروازت را نفهمیدند ناسپاسها...
خودشان که پرواز نکردند، هیچ؛ بالهای تو را هم شکستند، اما نمیدانستند تو بدون بال هم میتوانی پرواز کنی. تو با بال شکسته پرواز کردی... اما ای کاش آشیانهی علی را ترک نمیکردی. کاش میگذاشتی عطرت در فضای خانهاش بماند، کاش با پر کشیدنت رنگ نیلی را از در و دیوار خانهاش پاک نمیکردی... تو با فروغ همان چشمان بیمارت، باز هم از علی دل میبردی. بعد از تو علی هر روز به یاد قصهی آن بال شکسته و پرهای خونین و صورت نیلی غصه میخورد...
میخواستی پرواز یادشان بدهی، اما گرگهای بیحیا را چه به پرواز؟! آنها که حرمت پدرت را شکستند، دستان شوهرت را بستند، پرهای تو را شکستند... آدمهای پست را چه به پرواز؟!
تو که راه آسمانها را بهتر از کوچه پس کوچههای محلهی بنیهاشم میشناختی، چرا از صاحب آسمانها نخواستی حقشان را کف دستشان بگذارد؟ تو که تمام آنها را حریف بودی، چرا گذاشتی سیلیات بزنند؟ بزرگواری و مهربانی بانوی بیهمتایی مثل تو اجازه نمیداد نفرینشان کنی، نه؟...
این زمانها (!)...
میخواهی پرواز یادمان بدهی؟ آدمهای آلوده، با نگاه کثیف و دل بی در و پیکر و خالی از خدا را چه به پرواز؟ ما آدمهایی هستیم که هیچ شباهتی به تو نداریم. نه حیای تو را داریم، نه شجاعتت، نه دانش بیانتهایت، نه غیرت بیمثالت، نه صداقت زیبایت، نه حتی بالهای شکستهات را... تو بال ظاهرت شکست و ما بال باطنمان...
ما از ناسپاسها و بیغیرتهای زمان تو بدتریم. هر روز، روزی هزار بار به صورت تو سیلی میزنیم و پهلویت را بین در و دیوار میشکنیم. روزی هزار بار محسنت را میکشیم و دست علی مهربانت را میبندیم. باز هم میخواهی پرواز یادمان بدهی؟!........
دوست دارم آن روز را ببینم که مهدی انتقام تو و خانوادهی پاک طینت تو را از تمام ظالمان آن زمان و این زمان بگیرد، حتی اگر خودم جزء آن ظالمان هستم.
"منتقم آل علی" که میگویند دلم پر از امید میشود، که میفهمم آخر این غُصه خوب تمام میشود...
هنوز میگویم عشق فقط یعنی یا علی گفتن به زیر دست و پا... همین و بس!
این مصیبتها و این روزها رو به صاحب آدینهها و دوستان آدینهای تسلیت میگم...
« به نام خدا »
خیال کردم حوزه صاحب دارد!
حضرت آیتالله ناصری دولتآبادی میفرمودند: در یکی از مدارس اصفهان یک نفر از اهالی
اطراف خمینیشهر برای تحصیل علوم دینیّه به اصفهان میآید. در ابتدای سال که مصادف
با ایام عید است و تمام طلبهها به منازل و مناطقشان میروند، فقط او در مدرسه میماند.
چند روزی که در مدرسه میماند هم پول تمام میکند و هم غذا و هم نفت و ذغال. با
همهی این سختیها صبر میکند، در همان ایام پدرش از روستا به دیدن پسرش میآید،
ولی وقتی وضع سخت پسرش را میبیند ناراحت میشود و شروع به داد و فریاد میکند و
میگوید: من خیال میکردم که اینجا صاحب دارد، نمیدانستم بیصاحب است، فردا جمع
کن برویم روستا.
پسر هم حرفی نمیزند و لباسهای گِل مالیدهشدهی پدرش را پاک میکند. همین طور
بدون هیچ پذیرایی روز را با ناراحتی پشت سر میگذارد تا اینکه اوایل شب کسی درِ
مدرسه را میزند. تعجّب میکند! خدایا این وقت شب کیست؟ چه کسی در مدرسه را
میزند؟ پسر هم با عجله پشت در میآید و به کوبندهی در میگوید: خادم مدرسه در را
بسته و کلید را هم با خودش برده است. کوبندهی در میگوید: کلید فلان جاست بیاور و در
را باز کن. طبق دستور کلید را میآورد و در را باز میکند، آقای خوشسیمائی بیرون در
ایستاده، مقداری پول و چند قرص نان به پسر میدهد و میفرماید: شمع و کبریت هم فلان
مکان است برو روشن کن و ذغال و خاکستر هم در آنجا است. بقیهی وسایل را هم حواله
کردهام برایتان بیاورند و برو به پدرت بگو: ما صاحب داریم. پسر وسایل را میگیرد و تشکّر
میکند و در حال رفتن به حجره است که از خود میپرسد: این آقا که بود؟! برای شناختن
آن فرد دوان دوان به بیرون مدرسه میرود، ولی با کمال تعجّب کسی را در آنجا نمیبیند و
با اینکه زمین از برف سفید شده است حتّی جای پای او را هم روی برفها نمیبیند. با
چهرهای گریان به حجره میآید. پدرش علّت گریه را جویا میشود و وقتی پدرش از جریان
اطلاع پیدا میکند، سخت متأثر و گریان میشود و از کار خود استغفار میکند و پسر را هم
تشویق به ماندن در حوزه میکند. و متوجه میشود که حضرت ولی الله الاعظم مهدی
موعود (عجلالله تعالی فرجهالشّریف) عنایت فرمودهاند.
از کتاب "کرامات معنوی"
به امید ظهور دولت دوست...
«به نام خداوند بخشندهی مهربان»
تکسوار حجاز ادرکنی
ای مرا چارهساز ادرکنی
قبلهی عشق، کعبهی امید
روح سوز و گداز ادرکنی
تو امام نیازمندانی
ای مسیحای ناز ادرکنی
دین من یک کرشمه از تو بود
نیّت هر نماز ادرکنی
هرچه دارم تصدّق سر توست
ای زما بینیاز ادرکنی
کی شود صبح جمعهی پنجرهها
رو به سوی تو باز ادرکنی...
(احسان محسنی فرد)
«به نام خداوند مهربان»
مـرا به خـانه ی زهـرای مـهـربان ببـریـد
به خاکبوسی آن قبر بی نشان ببرید
اگر نشانی شهر مدینه را بلدید
کبوتر دل ما را به آشـیان ببـرید
کجاست آن در آتش گرفته، تا که مرا
برای جامه دریدن به سوی آن ببرید
مرا، اگر شـدم از دسـت، برنگـردانیـد
به روی دست بگیرید و بی امان ببرید
کجاست آن جگر شرحه شرحه تا که مرا
کنار سنگ مزارش، کـشان کـشان ببـرید
مرا که مهر بقیع است در دلم، چه شود
اگر به جـانـب آن چـار کـهکشـان بـبـریـد
نه اشتیاق به گل دارم و نه میل بهار
مرا به غربت آن هیجده خـزان بـبـریـد
کسی صدای مرا در زمین نمیشنود
فرشتهها! سخنم را به آسمان ببرید........
افشین اعلاء