بسم الله الرحمن الرحیم
امام علی ( ع ) : ارزش و منزلت هر کس به اندازه ی معرفت اوست .
امام صادق ( ع ) : کسی که بدون معرفت امام بمیرد به مرگ جاهلی از دنیا رفته و کسی
که با معرفت امامش بمیرد ، درک نکردن زمان ظهور به او ضرری نمی زند و مانند
کسی است که همراه حضرت قائم علیه السلام در خیمه ی ایشان بوده باشد .
سوال مهمی که برای انسان پیش می آید این است که چرا معرفت به امام این قدر اهمیت
دارد و مگر این شناخت چیست که این همه آثار و برکات دارد ، درک زمان ظهور
حضرت مهدی علیه السلام و در خیمه ی ایشان بودن سعادت بزرگی ست . مسئله ی
امامت و ولایت ، از مهم ترین مسائل حیاتی است و با شناخت این واقعیت تمام جهات
استعدادیه ی انسان در مدارج کمال و رشد و نمو حرکت می کند و با عدم شناخت و
پیروی نکردن از این حقیقت ، استعداد ها و قابلیت ها همه در مسیر انحراف قرار گرفته
و در لجن زار مادیات منهدم می شود .
فقط دوست داشتن امام کافی نیست و نمی توانیم به آن برای نجات در قیامت دل ببندیم ،
چرا که آنها ذاتا دوست داشتنی هستند و ما هیچ هنری نکرده ایم که آنها را دوست داریم .
وقتی هنر کرده ایم که کاری کنیم آنها م را دوست داشته باشند . آن وقت می توانیم امید
نجات در قیامت هم داشته باشیم .
پس باید تمام تلاش خود را در این راه صرف کنیم . ان شاء الله .
منابع : امام شناسی ( علامه طهرانی ) ، معرفت امام عصر .
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که به غیر ولای تو ام نیست هیچ دست آویز ...
یا هــــــو ...
سلام ؛
در سایتی مربوط به امام زمان (ع) گشت و گذار می کردم که متن زیر به چشمم خورد و چون محتوای متن زیبا و دل نشین بود و از آن مهمتر ، تاریخ نوشته شدن متن ، درست به سال گذشته و چنین روزی باز می گشت ، تصمیم گرفتم آن را برای شما عزیزان نیز به نمایش بگذارم .
تنها کافیست برای سعادتمندی نویسنده ی این متن ، صلواتی ختم کنید و از خواندن دل نوشته ی ایشان لذت ببرید .
نوشته شده در ۳۰ فروردین ۱۳۸۶ ساعت ۱۷:۳۳ توسط : ف. حجتى
در سایت : مؤسسه تبلیغ و انفاق امام زمان( عج )
اگر آقا بیاید ...
آدم اگر در صحن مطهر کریمه اهلبیت، فاطمه معصومه علیها السلام باشد و نسیم دلنواز بارگاه ملکوتى بانو را احساس نکند، هم به خودش جفا کرده و هم به آنهایى که مىآیند و دلشان مىخواهد در آن حوالى پر و بالى بزنند.
آنچه آب و هواى ملکوتى و بارانى حرم مىطلبد «ذکر» است، ذکرى که با رشته نخ تسبیح به هم متصل مىشود و انسان را به نقطه نورانى عالم متصل مىکند. اگر در این حال و هوا، چشمهایت را ببندى و تنها به صداهاى اطراف گوش کنى آنچه مىشنوى متفاوت استبا آنچه در مکانهاى دیگر شنیده مىشود.
صداى زائران، صداى صلوات، صداى نوحهسرایى، صداى بال زدن کبوتر، صداى استغاثه و خلاصه صداى نالههایى سوزان که قلبهاى یخ بسته را آتش مىزند و گاهى این نالهها آنچنان تاثیرگذار و بر افروخته است که آدمى را وادار مىکند که براى همیشه آن را در ذهن خود ماندگار کند.
درست مثل آنچه این بار من مىشنیدم، صدایى خسته و انتظار کشیده، نالهاى ملایم و آرام از دهلیزهاى قلب مادرى بلند بود، گریه مىکرد و حرف مىزد و آتش به جانها مىریخت، گاهى حسین حسین مىگفت، گاهى از «بانوى کرامت» کمک مىخواست و گاهى گویا با کسى صحبت مىکرد که سالها انتظارش را مىکشید. پسرم، عزیزم، بچهها اومدن. دوستات آمدن.
اما خبرى از تو نبود هر چى تابوتارو گشتم پیدات نکردم. هر چى به اسم شهدا چشم دوختم اسم قشنگ تو رو ندیدم. آخه تا کى مىخواى توى اون بىکسى بمونى. به خدا چشمام سفید شده، اونقدر چشمهایم را به در دوختم و انتظار اومدن تو رو کشیدم که دیگر سو ندارد.
آتش از واژههاى سوزان این مادر زبانه مىکشید و هرم آن هر آنچه در شعاع این لحظات بود، مىسوزاند. بعضىها توان سوختن نداشتند شاید هم سعادت آتش گرفتن در وجودشان نبود. به هر صورت، تنها آنهایى در این شعاع آتشین مىماندند که دلى براى سوختن داشتند و آنها که با روزمرهگى و روزمرگى مانوس بودند از دایره عشق محو مىشدند.
باورتان نمىشود. اما حرفهاى این مادر پیر هر لیلىاى را مجنون مىکرد. آنقدر زیبا واژه واژه دردهایش را به ترسیم مىکشید که گویى هنرمندى چیرهدست، واژههایش را با رنگ و لعاب عشق به مردم هدیه مىدهد. او مىگفت: از صداى دردآلود یک مادر تنها و غریب باید سرهاى بىخیالیتان درد بگیرد و آرامشهاى دروغینتان به هم بخورد.
شمایى که حتى تحمل صداى مادر یک شهید را ندارید باید عنوان زنده بودن را از خود بردارید و حتى مردهاى در جمع زندگان هم نباشید. صبورى مادر شهید در مواجهه با این بىمهرى آشکار، مرا به فکر وامىداشت که گلدستهها، سرود نماز را فریاد کردند. مادر شهید کمکم آرام شد به صف جلو رفت چادر رنگىاش را روى سرش گذاشت و آماده نماز شد. دیگر بلند گریه نمىکرد، فریاد نمىزد، حتى حرف هم نمىزد فقط گاهگاهى آرام اشکى از گوشه چشمش سرازیر مىشد.
حالا به این فکر مىکنم که چرا ما اسیر لحظات دردناک دنیا شدهایم؟ چرا دیگر به گل سرخ عشق نمىورزیم؟ چرا مثل آن روزها آسمان و زمین و گل و شهید برایمان زیبا نیست؟ چرا بعضىها از صداى آهنگهاى وحشتناک بیگانه آرامش کاذب مىیابند. اما این صداى آرام و دردناک دلشان را نمىسوزاند؟ چرا اینقدر غافلیم؟ و چرا اینقدر از شهدا دور شدهایم؟ کاش این سؤال لابهلاى ذهنمان کمى بیشتر خودنمایى مىکرد که هر کدام از ما هر روز چقدر از وقتمان را به شهدا اختصاص دادهایم؟ چقدر به آنها فکر مىکنیم؟ چقدر وصیتنامههایشان را خواندهایم؟ و چقدر با آنها بودهایم؟ آیا اصلا لذت با شهدابودن تا به حال در ما وجود داشته؟ چقدر نسبتبه آنها احساس مسؤولیت مىکنیم؟ و چه مقدار خود را مدیون خون پاکشان مىدانیم؟ تا به حال چندبار شانههاى صبورى یک مادر یا پدر شهید را زیر دستهایمان فشردهایم تا به آنان آرامش بدهیم؟ در حالى که آنها آرامترین زنان و مردان این سرزمیناند و نیازى به آرامش ما ندارد. آنهایى که هر روز همراه و همدم و همزبان شهدایشان هستند به بیچارگانى چون ما نیاز ندارند این ماییم که محتاج آنانیم و البته در این روزگار نگاههاى پر محبت و دستان گرمشان از جمله منابع پرانرژى معنوى محسوب مىشوند.
باید به درد دلهایشان وجودمان را آرامش بخشیم و از نگاههایشان نیرو بگیریم. باید همراه با آنها انتظار بکشیم. باید منتظر باشیم تا فرزندانشان بیایند، فرزندان شهیدى که سالهاست همه ما را در انتظار گذاشتهاند نه خبرى و نه اثرى. نمىدانم تا به حال دلتبراى شهدا تنگ شده؟ نمىدانم تا به حال منتظر بودهاى؟ اصلا تا به حال چقدر انتظار کشیدهاى؟ انتظار، چه مىگویم؟ بهترین واژه این روزها. راستى مىدانى اگر آقا بیاید همه مادران چشم انتظار دیگر انتظارشان به سر خواهد آمد. اگر آقا بیاید عطر شهید فضاى دلهایمان را سرشار مىکند. اگر آقا بیاید شهیدان زندگى دوباره را در قدم بهارى او آغاز مىکنند و در یک کلام، اگر آقا بیاید آن مادر صبور درد دلهاى خودش را براى آقا بازگو مىکند و شاید هم شکایتها و شکوههایش را از ما، از من و تو، از ما که درک نمىکنیم مادر سه شهید بودن یعنى چه؟...
هنوز در حرم بودم. جاى شما خالى. بسیار باصفاست صبحهاى حرم، به خصوص که با کبوتران در حوالى گنبد چرخ بزنى، با نالههاى یک مادر شهید عشق کنى و با حنجرههاى منتظر دعاى ندبه را فریاد کنى، آنهم در باران و خیس شدن در صحن، نظاره گر چشمهاى بارانى که مىسرایند : اگر آقا بیاید ...
" متى ترانا و نراک "
کتاب پیامبر ( جبران خلیل جبران )
آنگاه جوانی به او گفت : دربارهی دوستی با ما سخن بگو!
پاسخ داد و گفت : دوست شما برآورندهی نیاز شماست.
او کشتزاری است که با عشق در آن می کارید و با سپاس از آن برداشت میکنید.
او سفره و آتشدانی است که به هنگام گرسنگی و برای گرم شدن به سوی او میروید.
اگر دوست شما سخن نگوید ٬ دلت برای شنیدن آوای درونش قطع نمیگردد. زیرا دوستی در آشکار کردن تمام اندیشهها و خواستهها و آرزوها نیازمند سخن گفتن با الفاظ نیست.
از او چه میخواهید؟ و چرا به دنبالش میروید تا اندکی با او سپری کنید؟ بهتر است در پی دوستی باشید که روزها و شبهایتان را زنده کند زیرا او به تنهایی میتواند نیازتان را برآورده سازد و نه برای پر کردن اوقات فراغتتان.
اگر از دوست جدایید اندوهگین نباشید زیرا عشق شما نسبت به او بیش از خود اوست و شاید در فراق او بتوانید با چشم پر مهرتان او را بهتر ببینید.
.
.
.
بی تو پرواز را از یاد برده ام و می ترسم از این که
آسمان بر سرم آوار شود .
اگر بر سایه تردیدم ، آفتاب یقین بتابانی ، می دانم که طوفان بلا هم نمی تواند مرا به هراس بیندازد .
گر چه بی توقع تر از کویرم ، اما دستان خیس تو ، باران را به خاطرم خواهد آورد .
وقتی که بیایی ، پیراهن پاییزی ام را به دست باد می سپارم و به استقبال
حضور سبزت می آیم ، با اینکه جز گوهر اشک هایم که در انتظار تو بر گونه هایم می غلتند ، هدیه ای برای آمدنت ندارم ...
« درویشی »
السلام علیک یا ابالصالح المهدی (عج)
وقتی تو نیستی ،
نه هستهای ما چونان که بایدند ، نه بایدها . . .
مثل همیشه ، آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم . . .
عمری است لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم . . .
باشد برای روز مبادا !
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست . . .
آن روز هرچه باشد ؛
روزی شبیه دیروز ،
روزی شبیه فردا . . .
روزی درست مثل همین روزهای ماست . . .
اما کسی چه می داند ؟!
شاید ،
امروز نیز روز مبادا باشد !
.
.
.
وقتی تو نیستی ،
نه هستهای ما چونان که بایدند ، نه بایدها . . .
هر روز بی تو ،
روز مباداست . . .
قیصر . . .
سلام عزیز دلم ؛ مهدی من ؛
هرچقدر با انگشت سبابهام ، لگد به کمر این قلم بینوا زدم ، حرکتی نکرد . چیزی ننوشت .
هرچقدر با زبان کنایه ، تازیانه بر وجدان خفته ام زدم ، بیدار نشد که نشد . نتوانستم درون خود را کنکاش کنم .
هرچقدر با مشت گره کرده بر پیشانیام کوفتم ، چیزی از این جام استخوانی بیرون نریخت . تراوشی ندیدم از ذهن تاریکم .
قلمم ننوشت " مولایم ، جانم به فدایت . "
وجدانم نگفت " آقا جان ، هستی ام به قربانت . "
ذهنم نیندیشید " مهدی نازنینم ، زندگی ام وقف تو باشد . "
گویی ، این همه گناه که سالهاست همسفر من در جاده ی عمر شده ، کمر قلم سیاهم را شکسته و دیگر ، هیچ چیز نمی تواند وجود او را صیقل دهد .
مثل اینکه ، تمام خبط و خطاهایم ، همانند بختکی ، بر روی سینه ی وجدانم نشسته و نمی گذارد از خواب غفلت بیدار شود .
انگار ، حجم تو خالی افکار نادرست ، تمام اندیشه ام را بلعیده است و دیگر توان فکر کردن به خوبی ها را ندارم .
می ترسم از اینکه به دروغ ، اظهار دوستی کنم با فرزند رسول خدا . می ترسم روزی ادعای سربازی صاحب زمان ، یقه ام را بگیرد که چرا برای رهبرت نمی جنگی ؟
هراس دارم از لحظه ای که بدنم را سپر وجود نازنین حجت خدا کنم در برابر تیرهای شیطان .
چون هنوز یقین ندارم . چون هنوز باور ندارم . چون هنوز اعتماد ندارم . مطمین نیستم به آنچه که هستم . هنوز نمی دانم مسلمانی یعنی چه ...
امام زیبای من ، تکیه گاه معنویت انسانهای این دوران ، سرور مسلمین جهان ، نور خدا بر زمین ، تو را به گوشه ی چارقد مادرت زهرا قسم می دهم ، هوای ما جوانان ایرانی را داشته باش . در سالی که مقارن گشته با میلاد مسعود پیامبر عظیم الشأن مسلمین ، در سالی که از سوی رهبر عزیز انقلاب عزیزمان ، سال نو آوری و شکوفایی ملت ایران لقب گرفته ، شفاعتمان کن نزد خالق متعال . با نام مبارکت بیمهمان کن در مقابل خصم شیطان . تن و روحمان را نذر لبخند رضایت تو کرده ایم ، تن و روحی سالم از خدا ، برای نثار جان تو کردن ، برایمان بخواه . یقین عطا فرما به ما که هستی و تنهامان نمی گذاری ... که می آیی و از این رنج رهایی مان می بخشی . که میبینیم روزی ، تو را سوار بر اسب سپیدی که همه مان آرزویش را داریم ...
آقا جان ، ای آنکه ندیده شناخته ایم تو را ، ای تویی که خاطرخواه خاطر آزرده ات هستیم ، نعمت خدا را با ظهورت بر ما تمام کن . مهدی جان ، عزیز من ، جانانه ی من ، گل نرگس ، یوسف زهرا ، ولی مطلق دینداران ، تو را به جان یاران با وفایت ، یک بار دیده مان را به جمالت منور بفرما و دیده هامان را پاک گردان با اشک شوق ...
سرور من ، برادر خوبم ، امام بزرگوارم ، پدر رنج کشیده ام ، ولی عصر من ، عرضی دارم به حضورتان ، خواهشی دارم از محضرتان ، می خواهم امسال از خدا برای تمام ما جوانان ایرانی حجاب بخواهید .
حجاب چشم ، تا دیدگانمان بر بی بند و باریها گشاده نباشند ، حجاب گوش ، تا اصوات ناخوش غیبت و تهمت را نشنویم ، حجاب زبان ، تا چیزی نگوییم که پشیمانی به همراه آورد ، حجاب صورت ، تا با اخم خود ، دل کسی را نشکنیم ، حجاب سیرت ، تا با ریا ، خوبی های درونمان را پامال نکنیم ، حجاب ظاهر ، تا کسی را با زیبایی های جسممان ، به بیراهه نکشانیم و حجاب عقل ، تا افکار پلید را از خود دور کنیم ...
التماس دعا داریم از شما ، آقایمان ، آقای آقایان ، عیدتان مبارک ...
« بسم الله السلام »
تو پرواز می دانی ؟
تو می گویی شور کدام عاشق تماشایی ست ؟! شوق کدام زندانی تماشایی ست ؟!
من که می گویم هر چه مربوط به تو و مهر شیرین تو باشد تماشایی ست !
اما ...
من می گویم شور عاشق زمین و اشیاء بی خاصیتش اصلا تماشایی نیست .
شوق زندانی محدود در زمین و محدوده های به ظاهر نامحدودش هم برایم هیچ جذابیتی ندارد .
دلم می خواست محدود در بی نهایت آسمان ها باشم که اگر نبودی خدا خلق شان نمی کرد .
کاش پرواز را از یاد نبرده بودم . تو هنوز و همیشه پرواز می دانی . کاش تو را هم از یاد نبرده بودم .
نقش نگاهت بر صفحه ی دلم بود . اما ...
تو از کجای آسمان به من خیره شدی ؟ از کدام ستاره برایم نور می فرستی ؟
کاش حجم کلمات کمتر از این بود ...
می دانی مهربان ! من می دانم که هیچ کس جز تو حرمت اشک های مرا نگه نمی دارد .
اشک هایی که از سر تقصیر ، به حال خودم ، جاری است . یا حتی اشک هایی که ...
چه قدر تو غریبی نازنین ! پست ترین ها و حقیر ترین ها جای تو را در دل ما می گیرند و ما بدون
گوشه چشمی به بغض تو ، به بیراهه ی خاکی و پر خس و خاشاک خود ره می سپاریم .
حتی زخم های عمیق و کاری ِ وجود مان ، ما را نمی آزارد . با افتخار به پشتکارمان تکیه
می کنیم !
مهربانم ! دلم از دوری ات به دور ترین نقاط مبهم کهکشان بی تابی پرتاب شده .
استاد می گفتند کهکشان ما جزء کوچکی از کل هستی است . شاید یک ده هزارم آن .
می دانم که تمام راه های آسمان را می شناسی . می دانم روزی هزار بار به تمام کهکشان ها
پر می کشی . می دانی بی تابی را کجا می توانم گم کنم ؟
حتما جایی هست که بتوانم جایش بگذارم !
...
این روزها زیاد اشک می بینم . تو کجا هستی وقتی اشک کودکان پاک و بی گناه جاری است ...
...
نمی دانم با این همه قصور باز هم می توانم آرزو کنم زودتر بیایی ...
.
.
.
" ... ای غریب افتاده ی برگشته روز
کار دارد با تو این هجران هنوز ... "
.
.
.
مرا پرواز می آموزی ؟!
مرا بال و پر پریدن می دهی ؟!
یا حق ...
سلام ؛
خط به خط داستان تکراری ات را ، از حفظ می دانم . گوشم پر است از حرفهای بی معنایت . دیگر دوست ندارم بشنوم ات . از صدایت بدم آمده . دیگر زرق و برق نگاهت برایم جذاب نیست . دیگر سرخوشی های لحظات با تو بودن ، ارضایم نمی کند .
هرچه از تو به من رسید ، در ابتدا برایم خنده و شادی به ارمغان می آورد و کمی که می گذشت ، درد و رنجی که در باطنش بود ، به جانم می افتاد .
از پولی که با تو به دست آوردم ، دل خوشی ندارم . از مقام و منزلتی که در هنگام با تو بودن نصیبم می شد گله دارم . نمی دانم چرا در جوار تو ، خاطرات عشق و عاشقی ام را زود از یاد می برم . مزه های شیرینی که تو برایم داشتی بعد از چند ساعت ، باعث دندان درد من می شد . خورد و خوراکم مایه ی دل دردم بود .
نگاه به زیبایی هایت ، چشم هایم را می سوزاند و تنفس هوای تو ، ریه هایم را می آزرد . در مدتی که با تو بودم ، تنها ، کمر درد و پا درد و سرطان و سکته و رنج و رنج و رنج بود که از تو به من می رسید .
اشک بود و تنهایی و دل تنگی و نیاز و احساس کوچکی و حقارت . چرا باید باز هم به تو اعتماد کنم ؟ چرا نباید به دنبال تکیه گاهی محکم تر از تو باشم ؟ دوست دارم حس کنجکاوی ام را دنبال کنم . دوست دارم یکی را پیدا کنم که دست هایش از تو گرم تر باشد . دوست دارم دوستی برای خودم پیدا کنم که مانند تو ، نامرد نباشد . دلم می خواهد اوقاتم را با کسی پر کنم که در کنار او ، حس بزرگ بودن و با ارزش بودن داشته باشم . عاشق این هستم که با کسی معاشرت داشته باشم که بتوانم با او درد دل کنم و او هم ، راه حلی برای آرام کردنم داشته باشد . دوست دارم بوسه بر وجودی بزنم که قلبی گشاده داشته باشد . دوست دارم اشک هایم را بر شانه های کسی بریزم که آغوش گرمش فقط برای من جا داشته باشد . دوست دارم برای کسی بمیرم که حاضر باشد برایم بمیرد .
از خدا خواسته ام که عاشق کسی باشم که عاشقم باشد . مرا همانگونه که هستم بپذیرد و برای موفقیتم از جان مایه بگذارد . دوست دارم یارم زیبا باشد . آنقدر که چشم هایم از دیدن چشم هایش سیر نشوند . آنقدر که مهربانی اش در حق من ، هیچ وقت تمام نشود .
چرا ماتت برده ؟ به یار نازنین من حسودیت شد ؟ دلت خواست که او مال تو باشد ؟
دلم چقدر برایت می سوزد . من می دانم که نمی شود . می دانم که تو نمی توانی با دوست من دوست شوی . آخر وجود تو پست است و وجود دوست من ، والا و این دو با هم سنخیتی ندارند .
تو دنیا هستی . عربی می دانی ؟ دنیا از " دَنـَیَ " می آید . یعنی پست . یعنی کوچک . یعنی ناچیز .
در عوض ، یار من مهدی است . جسمش کوچک و وزنش کم است . اما برعکس تو وجود بزرگی دارد . آنقدر که با تو و امثال تو دوستی نمی کند . آنقدر که به من قول داده کمکم کند تا من هم خوب باشم . آنقدر که در تاریکی و تنهایی به سراغم آمد و دستانم را گرفت تا زمین نخورم . بر خلاف تو که تنها به فکر به بیراهه کشاندن من بودی ...
مهدی قرار است به من یاد بدهد چگونه از تو و دارایی هایت به نفع خودم استفاده کنم . آن هم تنها با پیروی از اعمالش . با دقت در رفتارش .
او انجام می دهد و من تکرار می کنم . او می گوید و من تکرار می کنم . اینگونه است که می شود شبیه او شد . می شود بزرگ شد . آنقدر که تو ، دنیا ، در مقابل جسم خاکی نحیفی ، خوار شوی ...
مهدی جان سلام ...